اگر عاشقي سر مشوي از مرض
چو سعدي فرو شوي دست از غرض
Printable View
اگر عاشقي سر مشوي از مرض
چو سعدي فرو شوي دست از غرض
یارب این آتش که بر جان من است سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
لب لعل و خط مشكين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را كه حسنش آن و اين دارد
در اين خمار کسم جرعهای نمیبخشد
ببين که اهل دلی در ميان نمیبينم
مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نيست
سکوت نعره مي زند که شب ترانه ساز نيست
تا به جایی که حرم در نظر است
چشم حجاج به دنبال سر است
من هم از کوی تو گر بستم بار
باز با کوی تو دارم سر و کار
روا داری که بی روی تو باشم
ز غم باریک چون موی تو باشم
همه روز و همه شب معتکف وار
نشسته بر سر کوی تو باشم.
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
ز بیداد تو هرگز نکنم ناله و درد
داد از آنکس که چنین چهره زیبا به تو داد