يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
Printable View
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
امشب شب مهتابه حبيبم رو مي خوام
حبيبم اگر خوابه طبيبم رو مي خوام
مشک آن است که خود ببوید نه انکه عطار بگوید :whistle:
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
هم از الطاف همايون تو خواهم يارب
در بلاياي تو توفيقه رضا و تسليم
مرا ميبيني و هر دم زيادت ميکني دردم
تو را ميبينم و ميلم زيادت ميشود هر دم
سالها پيروي مذهب رندان کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم