دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
Printable View
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد
ننوشت كلامي و سلامي نفرستاد
در این حال مستی صفا کرده ام
تو را ای خدا من ، صدا کرده ام
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
وه كه در اين بيخبري حال من
عمر شتاب رفته ام بس چه شتاب مي كند
نقل قول:
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
هر کجا بود دلی بسته گیسوی تو شد
ور نه پــرپــیــچ نـشـد طـره طـرار عـبـث
( ضیائی )
ثبت كردم نام خود را در ميان عاشقان
با دلي رنجور و خسته حرفهايي بي نشان
خوب مي بينم كه دنيايم پريشان است و كاش
توبه مي كردم از اين دنياي بي نام نشان
--------------------
چون شعري با حرف ث الان تو ذهنم نبود يه في البداهه گفتم
اگر قبول بيفته
دین و دل بردند و قصد جان کند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
دوستان من یه کتاب مشاعره سراغ دارم به اسم مشاعره نوین قیمتشم خوبه