هر می لعل کزان دست بلورین شدیم
اب حسرت شد و در چشم بار بماند
Printable View
هر می لعل کزان دست بلورین شدیم
اب حسرت شد و در چشم بار بماند
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد
دشمن که از آزادگی بویی ندارد
در راه مردان ، دام نامردی گذارد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوس که کند خصم رها نتوان کرد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
دل از من برد و روی از من نهاد
خدا را با که این بازی توان کرد
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد :1. (21):