دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
Printable View
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
سحر بلبل حکایت با صبا کرد *** که وصف روی گل با ما چه ها کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم *** که هر چه کرد با ما آشنا کرد
دل روشن من چو برگشت ازوي***سوي تخت شاه جهان کرد روي
بدين نامه چون دست کردم دراز***يکي مهتري بود گردنفراز
از دوست به يادگار دردي دارم كان درد به صد هزار درمان ندهم
ز دست دیده و دل هر دو فریاد *** که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری تیغش ز فولاد *** زدنم بر دیده تا دل گردد آزاد
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايدت جست
سخن هر چه گويم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند