یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت!
Printable View
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدائی عار داشت!
تا بدان جا رسيد دانش من
كه بدانم همــــي كه نادانم!
«بلخي»
مرا عهدیس با جانا که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي ---ز بامي كه برخاست مشكل نشيند:love:
درين سرما بكوي او گريزم
كه مانندش نزايد كس ز مادر
درين برف آن لبان او ببوسم
كه دل را تازه دارد برف و شكر
مولانا
رفته بودیم که از گل بسراییم به صحرای سکوت
در جنان ظلمت سردی که سحر چیره نبود
درد ما را درمان نیست الغیاث
هجر ما را پایان نیست الغیاث
ثمر عشقی اگر خون جگر خواهد بود
روزگار من از این نیز بتر خواهد بود
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نه خدا توانــــمش گفت نه بشر توانم خواند
متحيرم چه نامم شــــــــه ملك لافتـــي را
«استاد شهريار(اشتباهي نگيريد با اين شهريار خودمون :1. (38):)»