نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب بر نمی آید
Printable View
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب بر نمی آید
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
عمری است تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاى را برريز بر جان ساقيا.
ای سرو ناز که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند ، دل کند یاد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دفتر دانش ما جمله بشوئید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
در گفتن عیب دگران ، بسته زبان باش
با خوبی خود عیب نمای دگران باش
شمع و گل هر كدام از شعله يي در آتش اند
در ميان پاكبازان، من نه تنها سوختم
رهي معيري