من از بیـگـانـگـان هـرگـز ننـالــم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
Printable View
من از بیـگـانـگـان هـرگـز ننـالــم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
اين عجب بين كه چه نوري ز كجا مي بينم
حافظ
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
واي بر مرغ اسيري كه تو صيدش كردي
بينوا غرغه به خون است بزن تير خلاص
واعظان کاین جلوه در محراب منبر میکنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگر میکنند
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفتنقل قول:
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
( لیلی جان زودتر گفتن بنابراین اولویت با ایشونه :wink: )
تو از شوريدگي بر خود جهان شوريده مي بيني
كدامين موج در بحر رضا ساحل نمي گيرد ؟
( صائب )
دانی که چهها چهها چهها میخواهم ؟
وصل تو ، من بی سر و پا میخواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست
یعنی که تورا تورا تورا میخواهم
مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود
قضای آسمانی را دگر توان؟ نتوان
چو با ابروی تو چشمم به تنهائی سخن گوید
از آن معنی رقیبان را خبر کردن توان؟ نتوان
فخرالدین عراقی
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم!