من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلی شاد کنید :11():
بهار
Printable View
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلی شاد کنید :11():
بهار
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پتو روی حبیب است
تو نشنیدی هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم
ساختم و تو خراب کردی
و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
محراب ابرویت بنما تا سحر گهی
دست دعا بر ارم و در گردن ارمت
تا رخ یار ببینم باری
مردم دیگر این دوره به من می گویند
تو همی عاشق دیوانهء سرمست و خرابی
آری
:1. (21):
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است :11():
حافظ
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کر شمر و جادو نهادیم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
امام خمینی
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو اشوب قیامت برخاست