ياري كه داد بر باد ارام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
Printable View
ياري كه داد بر باد ارام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
ای دل مباش خالی یکدم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر ميکنند
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن در آید
در حق من لبت اين لطف که ميفرمايد
سخت خوب است وليکن قدري بهتر از اين
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
دردم از يارست و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
من از بـــیگانگـــان هرگز نـــنــالم
که با من هر چه کرد، آن آشنا کرد
در ره منزل ليلي كه خطر هاست به جان
شرط اول قدم ان است كه مجنون باشي
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستدران را چه شد