یکی روبهی دید بی دست و پای . . . . فرو ماند در لطف و صنع خدای
Printable View
یکی روبهی دید بی دست و پای . . . . فرو ماند در لطف و صنع خدای
یاد باد
یاد باد
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
درخت برومند چون شد بلند***گر آيد ز گردون برو بر گزند
همي رفت پيش اندرون زال زر***پس او بزرگان زرين کمر
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خاک شدند
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
در مکتب ما رسم فراموشی نیست
در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست
مهر تو اگر به هستی ما افتاد
هرگز به سرش خیال خاموشی نیست
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون . . . . . کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
دو صد دانا در این محفل سخن گفت ----------------سخن نازک تر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده ور کیست-------------------که خاری دید احوال چمن گفت
اقبال لاهوری
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است*****همواره مرا کوي خرابات مقام است
از ننگ چه گويي که مرا نام ز ننگ است****وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است
تشویق وقت پیر مغان می دهند باز . . . . این سالکان نگر که چه با پیر می کنند
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید . . . . خوبان در این معامله تقصیر می کنند