دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
Printable View
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
نا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایـــوان مــدائـن را آیـیـــنه عــبـــرت دان
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چکنم بازی ایام مرا غافل کرد
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار باز اید
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فروریخته ام ، چلچله ای نیست
تا سحر لالا بگفتی در برم
دست رحمت میکشیدی بر سرم
با سلام و با کسب اجازه از دوستان گرامی
من عاشق جانبازم، از عشق نپرهیزم
من مست سراندازم، از عربده نگریزم
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
---------------
به همین سادگی ، به همین خوشمزگی
توانا بودهرکه دانا بود / زدانش دل پیر برنا بود:1. (38):
از این ساده تر؟؟؟