برف می بارد … برف می بارد به روی خار و خاراسنگ ؛
آنک ، آنک ، کلبه ای روشن ؛
قصه می گويد برای بچه های خود عمو نوروز :
« گفته بودم زندگی زيباست ، گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاينجاست ؛
آسمان باز ؛ آفتاب زر ؛ باغهای گل ؛ دشتهای بی در و پيکر ؛
آمدن ، رفتن ، دويدن ؛ در غم انسان نشستن ؛
پا به پای شادمانيهای مردم ، پای کوبيدن ؛
کار کردن کار کردن ، آرميدن ؛
آری آری زندگی زيباست ، زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست ؛
گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر کران پيداست ؛
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست ؛
زندگانی شعله می خواهد . » صدا در داد عمو نوروز :
شعله ها را هيمه بايد روشنی افروز ؛
کودکانم ، داستان ما ز آرش بود ؛
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود ؛
روزگاری بود ، روزگاری تلخ و تاری بود ؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تيره ؛
کس نمی جنبيد ، چون بر شاخه ، برگ از برگ ؛
سنگر آزادگان خاموش ؛ خيمه گاه دشمنان پرجوش ؛
انجمنها کرد دشمن ؛ رايزنها گرد هم آورد دشمن ؛
تا به تدبيری که در ناپاک دل دارند ،
هم به دست ما شکست ما بر انديشند ؛
نازک انديشانشان ، بی شرم ؛
که مباداشان دگر ، روزبهی در چشم ؛
يافتند آخر فسونی را که می جستند …
چشمها با وحشتی در چشم خانه ، هر طرف را جستجو می کرد ؛
وين خبر را هر زبانی زير گوشی بازگو می کرد :
آخرين فرمان ، آخرين تحقير …
مرز را پرواز تيری می دهد سامان …
خانه هامان تنگ ، آرزومان کور …
ور بپرد دور ؛ تا کجا ؟ تا چند ؟
آه … کو بازوی پولادين و کو سرپنجه ی ايمان ؟
هر دهانی اين خبر را بازگو می کرد ،
چشمها بی گفتگويی هر طرف را جستجو می کرد …
لشکر ايرانيان در اضطرابی سخت دردآور ؛
دو دو و سه سه به پچ پچ کرد يکديگر ؛
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته ؛
به جوش امد ، خروشان شد ، به موج افتاد …
برش بگرفت و مردی چون صدف ، از سينه بيرون زد .
« منم آرش ! » چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن :
« منم آرش سپاهی مرد آزاده ،
به تنهايی تير ترکش ، آزمون تلختان را اينک آماده ؛
کمانداری کمانگيرم ، شهاب تيزرو تيرم ؛
مرا تير است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر ؛
و ليکن چاره ی امروز ، زور پهلوانی نيست ،
رهايی با تن پولاد و نيروی جوانی نيست . »
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد ،
به آهنگی دگر ، گفتار دگر کرد :
« درود اين واپسين صبح ، ای سحر بدرود !
که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود .
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند !
که آرش جان خود در تير خواهد کرد …
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند . »
درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش ،
نفس در سينه ها بيتاب می زد جوش …
زمين خاموش بود و آسمان خاموش ،
تو گويی اين جهان را بود با گفتار آرش گوش .
به يال کوهها لغزيد کم کم پنجه ی خورشيد ،
هزاران نيزه ی زرين به چشم آسمان پاشيد ؛
نظر افکند آرش سوی شهر ، آرام …
دشمنان در سکوتی ريشخند آميز ، راه وا کردند …
کودکان از بامها او را صدا کردند …
مادران او را دعا کردند ، پيرمردان چشم گرداندند …
آرش ، اما هم چنان خاموش ، از شکاف دامن البرز بالا رفت ،
وز پی او ، پرده های اشک پی در پی فرود آمد …
شامگاهان ، راه جويانی که می جستند ، آرش را به روی قله ها ، پی گير ؛
بازگرديدند ، بی نشان از پيکر آرش …
آری ، آری ، جان خود را تير کرد آرش …
کار صد ها صد هزاران تيغه ی شمشير کرد آرش …
تير آرش را سوارانی که می راندند بر جيحون ،
به ديگر نيمروزی از پی آن روز ،
نشسته بر تناور ساق گردويی فرو ديدند ؛
و آنجا را از آن پس ، مرز ايران توران باز ناميدند .
آفتاب و ماه را در گذشت ، سالها بگذشت …
وين سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بينيد ؛
وندرون دره های برف آلودی که می دانيد ؛
رهگذرهايی که شب در راه می مانند ؛
نام آرش را پياپی در دل کهسار می خوانند ؛
با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ ؛
می کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه ؛