بلندترین ازتفاع كه باعث مرگ من میشود افتادن از چشم توست
Printable View
بلندترین ازتفاع كه باعث مرگ من میشود افتادن از چشم توست
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
كاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
كاش مي شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
كاش مي شد در سكوت دشت شب ناله ي غمگين باران را شنيد
بعد ، دست قطره ها يش را گرفت تا بها ر آرزوها پر كشيد
كاش مي شد مثل يك حس لطيف لابه لاي آسمان پرنور شد
كاش مي شد چا در شب را كشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
كاش مي شد از ميا ن ژاله ها جرعه اي از مهر با ني را چشيد
در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نا مهرباني را شنيد
عطش می جوشد از عمق دل من
کویری بودنم شد مشکل من
بجز هجران دگر راهی ندارم
دورنگی تو بود حاصل من
چرخ گاریچی در حسرت واماندن اسب...
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی...
گاریچی در حسرت مرگ...
:1. (28)::11():
واسه خنده تو دل بی قراره میدونستی
واسه دیدن تو لحظه شمار میدونستی
من همون لحظه که میگم عاشقی یه حرف پوچه
دلم از دوری تو زارو ندار میدونستی
مي خواهم عشق را عريان زنده به گور کنممي خواهم نباشد در لحظه هاي تاريک شب.مي خواهم جانانه ترين عاشقانه ها رادر کهن ترين کتب حبس کنم.مي خواهم ليلي و مجنون ترين روايت ها رادر کنج خانه اي متروک پنهان کنم تا ابديت..مي دانم تو مي گويي مست و لا يعقل شده اممي دانم طعنه هاي مرگباري نثارم مي کني.اما ديگر کار تمام شده.سوخته جاني پريشان و آشفتهديوانه اي زنجيري ساخته اي از من.که بر مي آيد از او هر کاريهر کار ديوانه واري..آن زمان که ناله هاي حزين منگوش فلک را کر کرده بود،آن زمان که آن پيمانه اول را به من نوشانده بوديبايد امروز را مي ديدي..من اوج مرگ را ديده ام، بارهاپس دانسته باش که هراسم نيستاز جنگي دوباره با چشمان تو.و اين بار نبود ِ خود رادر تو، بود خواهم کرد..اما اين بار چشمان توبايد به جنگ يک ديوانه بيايند...
غزل زير که از ظرفيت ِظريف ِزيبای شاعرانه بهره مند است، بيانگر ارزشهای لگدکوب شدۀ انسان، ايرانی است.
خورشيدم وُ شهاب قبولم نمی کند
سيمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عريان ترم ز شيشه وُ مطلوب ِسنگسار
اين شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روح ِبيقرار، چه با طالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
اين، چندمين شب است که بيدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خيال، دلی خوش کنم، ولی
با اين عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سايه تر ز خويش، حضوری نديده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
در این تنهائی تنها و تاریک ِ خدا مانند،
به دیدارم بیا هر شب،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن،ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده،وین تالاب مالامال،
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا،ای همگناهِ من در این برزخ.
بهشتم بدتر از دوزخ.
بیا اخر دلم تنگ است.
کناری می ایستی
و خیابان را می نگری
تنهایی غم انگیز عابرانش را
میان این همه آهن پاره و سیمان و سنگ
منتظران چراغ قرمز
که بی حضور اسپند گردان و شیشه پاک کن و گلفروش
به لعنت خدا نمی ارزد
آن سو تر:
کودکی خواب آلوده درآغوش معتادمادری
که دعا و نفرین و نیاز را همزمان به لجن کشیده است
و این سو تر:
خودت .
انسانی اتوکشیده با ادعاهای حقیر روشنفکرانه
و فردایی که دستان هنرمندت رقم خواهدزد...
مهرداد سنجابی
اسم تو نجاتم داد از دامن تاريكي----شب عطر گل آورده يعني كه تو نزديكي
مي بوسمت امشب يار ميترسم از آيينه--- بي طاقت دل گرچه اين فاصله شيرينه