گویند خدا همیشه با ماست ------ ای غم نکند خدا تو باشی؟
Printable View
گویند خدا همیشه با ماست ------ ای غم نکند خدا تو باشی؟
عيب كسان منگر و احسان خويش ************ ديده فرو برگريبان خويش
شب از مهتاب سر می ره
تمام ماه ، تو آبه
شبیه عکس یک رویاست
تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو می گرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو
عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از
گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه
که تو چشماتو می بندی
تو را آغوش می گیرم
تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی آغوش من جاشه
تو را آغوش می گیرم
هوا تاریکتر میشه
خدا از دستهای تو
به من نزدیکتر میشه
تمام خونه پر میشه
از این تصویر رویایی
تماشا کن
تماشا کن
چه بیرحمانه زیبایی
باری من و تو بی گناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بی گمان این کار
کار چهارم شخص مجهول است!
====
من سالهای سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو میتوانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
قیصر امین پور
زندگی رسم خوشایندی نیست / زندگی اجبارست :1. (38):
دلم گرفته است...
دلم گرفته است...
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است...
فروغ فرخزاد
تاج و تخت شاه دیروز در قلعه شون نمیشه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمیباخت
تاجو از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت
نقل قول:
تشکر کم بود ....
مرسی واقعا ردیف بود !!
ممنون
این شعر رو داریوش تو آهنگ شطرنج از آلبوم جدیدش (معجزه خاموش) خونده
خیلی قشنگه
کل این آهنگ بی نظیره
و چند آهنگ دیگش مثل تقویم
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می خواهم عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ی نامردمی بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
ما که با دریا تلاطم کرده ایم
راه دریا را چرا گم کرده ایم
قفل غم بر درب سلولم نزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
ازدر و دیوارتان خون می چکد
خون من فرهاد مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
اینهمه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم خسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
رشته مهر و محبت را گسیخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسید نیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم