تو را همه جا میبینم
هستی و من فریاد می کنم نام بلندت را
می دانم می شنوی صدایم را
پس منتظرم نگذار..
Printable View
تو را همه جا میبینم
هستی و من فریاد می کنم نام بلندت را
می دانم می شنوی صدایم را
پس منتظرم نگذار..
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد ... نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد
من که میدانم که تا سرگرم بزم هستیم ... مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان میرسد
پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
من که میدانم به دنیا اعتباری نیست نیست ... بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که میدانم عجل ناخوانده و بیدادگر ... سر زده میآید و راه فراری نیست نیست
پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد ... نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد
پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
عاشق دوست ز رنگش پیداست
بی دلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن از دل سنگش پیداست
یار امشب پی عاشق كشی است
من نگویم، زخدنگش پیداست.
آن كه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
درخور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با دل تنگ به سوی تو سفر باید كرد
از سر خویش به بتخانه نظر باید كرد
پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست
از شفاجستن هر خانه حذر باید كرد
گر دل از نشئه ی می دعوی سرداری داشت
به خود آیید كه احساس خطر باید كرد
شب را با پنجره
و تو را تكرار مي كنم
همه شب
يا تو را بر دوش مي كشم
دستت را مي گيرم
قدم مي زنيم در اتاق كوچكم
نور كمي دارد
اما
باران از پنجره اش پيداست
من هم باران مي شوم
و مي چكم
بر بنودن هم اكنونت سنجاق مي كنم
با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود آبادی نیست
تا در همه جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست
ایول آرمین جاننقل قول:
اینو داریوش خونده شنیدی ؟! :D
به توبه چشمان تو معتاد شده امروزی سه اذانپنج وعدهبا سرنگ خيالتمام تو را سر می دهمدر رگهايمتا گيجِ گيجگيج درتوبنشينم به نظاره ويراني اممی خواهمغوطه ور شوی در خونمتا در هم شکنی رخوت ديرپايم راتا باتو برخيزماز خواب يخ زده قرنهای بی عشقمی خواهم تو را در چشمهايم بالا بکشمو خيره خيره در تو آب شومو باز دوبارهبا چشمهای مخدره اتبيرون کنم خمار رااز اين قرنهایبی عشقبانومن به چشمان تو معتاد شده ام
من چندمين سنگ محک بودم بگو با منچند آينه ديدی و دور انداختی تا منبا سادگی زير غبار خويش گم بودمپيدا چو گشتی تو شدم تصوير پيدا منحالا که ديدی ساده ام گرد از رخم برداردستی بکش بر گونه ام حرفی بزن با منتقسيم کن در بين مان از خود گذشتن رااز ناز کردن هاتو بگذر از سروپا منخارم اگر در چشم غير عيبم نکن ای گلتصويری از گل داده ام در ديده ام جا منيک لحظه عاشق گشتن و يک عمر بيتابیسودی نخواهم کرد در بازار سودا منحالا که مارا هم محک کردی و سنجيدیانصاف اگر داری بگو مشکل تويی يا من