خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
Printable View
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگه تو بخوای دوباره پا می شم
نفر اول عاشقا می شم
دوباره برات گل یاس میارم
عزیزم هر چی دلت خواس میارم
دنيا به دور شهر تو ديوارْ بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
كى عيد مىرسد كه تكانى دهم به خويش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شبها به دور شمع كسى چرخ مىخورد
پروانهاى كه دل به دلِ يار بسته است
از تو هميشه حرف زدن كار مشكلى است
در مىزنيم و خانه گفتار بسته است
بايد به دست شعر نمىدادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بىتو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است مىترسم آخرش تو نيايى و پُر كنند
در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است
خود را اگرچه سخت، نگهدارى از گناه
گاهى شرايطىست كه ناچارى از گناه
هر لحظه ممكن است كه با برق يك نگاه
بر دوش تو نهاده شود بارى از گناه
گفتم: گناه كردم اگر عاشقت شدم
گفتى: تو هم چه ذهنيتى دارى از گناه
سخت است اينكه دل بكنم از تو، از خودم
از اين نفس كشيدن اجبارى از گناه
بالا گرفتهام سر خود را اگرچه عشق
يك عمر، ريخت بر سرم آوارى از گناه
دارند پيلههاى دلم درد مىكشند
بايد دوباره زاده شوم - عارى از گناه
غـروب، دهکـده، ساحل،مسـافـري ابــري
کــــنـار آبــــي امـواج :عـابـــري ابــــــــري
شکسته،گمشده،بي سرپـناه،ســرگردان
اســيرمــانده مـــيـان دوايــري ابــــــــــري
کنار دست سپيدش دو بـرگ کاغذ خيــس
و رو بــه روي نـگــاهش مناظــري ابــــري
چه سرنوشــت کبودي،چه قدر بـي پايان!
شبــيه هجــرت مـــرغ مهاجـري:ابـــــــري
بلــــند شـــد که بنــوشــد تمـــام دريـــا را
ومحــو گـشــت ميان جــزايــري ابــــــــري
و روزنـامه ي فردا نوشـت:«مرگ عجـيـب!
غروب،دهکـده،پايان شاعـري ابــــــري...»
کاشانه ام کجاست ؟ کجاي جهان شعر؟
جا مانده ام غريــــبه و تنها ميان شعـــــر
يا راه خـــانه را به غزل هاي من ببخـــش
يا طعم مرگ را بچشان بر زبان شعـــــــر
گفتند: « آسياب به نوبت » و سالهاست
در نوبتيم و هــيچ نخورديم نان شعـــــــر
زنداني حصــــار تباهـــي منـــم ؛ قبـول ؛
اما قسم به جان رهايي،به جان شـــعرــ
روزي کـــلاغ شعر ســپيد تو مــي شــوم
تنها براي يک وجب از آسمان شعـــــــــر!
چه زیباست این غزل از استاد غزل معاصر،محمد منزوینقل قول:
و من کاملش میکنم:
اگرچه هیچ گل مرده زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود..
گل شکفته خداحافظ،اگرچه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
ممنون از اینکه شعر رو کامل کردی:merci:
تو کیستی که من بی تو این گونه بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
آسمان را به تو مي دهم فقط به تو
به تو كه شبي مانند صاعقه به جانم زدي
و من هنوز در آتش عشقت
مي سوزم
و تو حتي مرا فوت هم نمي كني تا كمي خنك شوم