به یاد حسین پناهی :
مگـسـی راکشـتم
نه به این جـرم که حیـوان پلیدیســت، بد اســت
طفل معصـوم به دور ســـر من میچــرخید
به خیالش قندم
مگــس خـوبی بود
من به این جـرم که از یاد تو بیرونـم کرد
مگـسـی را کشـتـم
Printable View
به یاد حسین پناهی :
مگـسـی راکشـتم
نه به این جـرم که حیـوان پلیدیســت، بد اســت
طفل معصـوم به دور ســـر من میچــرخید
به خیالش قندم
مگــس خـوبی بود
من به این جـرم که از یاد تو بیرونـم کرد
مگـسـی را کشـتـم
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند…
از: شمس لنگرودی
در هر گوشه ای از این ولایت که بمیرم
می توانم دوباره زنده شوم
اما
هراس من از غربت است
غربت در چشمان تو
که چون بیگانه ای مرا می نگرند!
"فریاد شیری"
گاهی دوست داشتن آدم ها درد دارد
دردش این است که کسی
حرف دلت را نمی فهمد...!
"هوشنگ ابتهاج"
زیباییام را پایانی نیست
وقتی که در چشمان تو به خواب میروم
و هراس کودکانهام را از یاد میبرم
در عطری که از تو بر سینه دارم
چه بیپروا دوستت دارم
و چه بینشان تو را گم میکنم
وقتی که دروغ میگویم
به زنی که در چشمهای من تو را جستجو میکند
و مردی که هر روز از نام تو میپرسد.
"فرناندو پسوآ"
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
"میلاد عرفان پور"
ای در سر زلف تو پریشانیها / واندر لب لعلت شکر افشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی / ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
"مولانا"
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود...
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باشد...
"نزار قبانی"
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم...
- سعید بیابانکی
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
"فاضل نظری"