ای دل مباش خالی یکدم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
ياري كه داد بر باد ارام و طاقتم را
اي واي اگر نداند قدر محبتم را
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ای دل مباش خالی یکدم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر ميکنند
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن در آید
|
در حق من لبت اين لطف که ميفرمايد
سخت خوب است وليکن قدري بهتر از اين
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
دردم از يارست و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
من از بـــیگانگـــان هرگز نـــنــالم
که با من هر چه کرد، آن آشنا کرد
در ره منزل ليلي كه خطر هاست به جان
شرط اول قدم ان است كه مجنون باشي
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستدران را چه شد
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks