جبران خليل جبران (كتاب پيامبر و ديوانه)
خدا
در زمانهاي دور، هنگامي كه لبهايم براي نخستين بار به لرزه درآمدو آماده سخن گفتن شد ، از كوه مقدس بالا رفتم و خدارا چنين صدا زدم :" پروردگارا!من بنده ي تو ام و تو را پرستش كرده ام . اراده ي پنهان تو شريعت من است و تازماني كه زنده ام از تو اطاعت خواهم كرد." اما خداوند پاسخم را نداد و مانند طوفاني سهمگين گذشت و از چشمانم پنهان شد. هزار سال بعد براي دومين بار از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنين سخن گفتم: "خداوندا!من آفريده ي توام . تو مرا از خاك آفريدي و از روحت در من دميدي ، سپس همه ي وجودم از توست."اما خداوند پاسخي نداد و همچون هزاران پرنده ي تيز پرواز از من گذشت.آن گاه هزار سال بعد ، باز از كوه مقدس بالا رفتم و براي سومين بار با خدا چنين سخن گفتم :"خداي من ! اي پدر مقدس ! من فرزند دوست داشتني تو هستم . با عشق و دلسوزي مرا به وجود آوردي و با مهر و عبادت ،ملكوت تورا به ارث خواهم برد."اين با نيز خداوند پاسخي نداد و همچون مهي كه تپه هاي دوردست را مي پوشاند ،از من گذشت . سپس هزارسال بعد ، از كوه مقدس بالا رفتم و براي چهارمين بار با خدا چنين سخن گفتم :"اي آفريدگارمن ! اي كمال و آرمان و مقصد من! اي حكيم دانا! من گذشته ي تو و تو فرداي مني .من ريشه هاي تو در زمين و تو روشنايي آسمان ها هستي و ما با هم در مقابل خورشيد رشد مي كنيم."در اين هنگام خداوند به سوي من خم شد و سخنان شيريني را در گوشم زمزمه كرد و همچون دريايي كه جويباري را در بر مي گيرد،مرا در اعماق خود فرو برد وزماني كه به سوي دره ها و دشت ها سرازير شدم ، خدا نيز آنجا بود .





پاسخ با نقل قول

Bookmarks