دستهایم را به سویت گرفتم
آن كه عاشق است دل شوره دارد
آن كه دل شوره دارد دعا مي كند
و آنكه دعا مي كند حتما ًخدايي دارد...
Printable View
دستهایم را به سویت گرفتم
آن كه عاشق است دل شوره دارد
آن كه دل شوره دارد دعا مي كند
و آنكه دعا مي كند حتما ًخدايي دارد...
جبران خليل جبران (كتاب پيامبر و ديوانه)
خدا
در زمانهاي دور، هنگامي كه لبهايم براي نخستين بار به لرزه درآمدو آماده سخن گفتن شد ، از كوه مقدس بالا رفتم و خدارا چنين صدا زدم :" پروردگارا!من بنده ي تو ام و تو را پرستش كرده ام . اراده ي پنهان تو شريعت من است و تازماني كه زنده ام از تو اطاعت خواهم كرد." اما خداوند پاسخم را نداد و مانند طوفاني سهمگين گذشت و از چشمانم پنهان شد. هزار سال بعد براي دومين بار از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنين سخن گفتم: "خداوندا!من آفريده ي توام . تو مرا از خاك آفريدي و از روحت در من دميدي ، سپس همه ي وجودم از توست."اما خداوند پاسخي نداد و همچون هزاران پرنده ي تيز پرواز از من گذشت.آن گاه هزار سال بعد ، باز از كوه مقدس بالا رفتم و براي سومين بار با خدا چنين سخن گفتم :"خداي من ! اي پدر مقدس ! من فرزند دوست داشتني تو هستم . با عشق و دلسوزي مرا به وجود آوردي و با مهر و عبادت ،ملكوت تورا به ارث خواهم برد."اين با نيز خداوند پاسخي نداد و همچون مهي كه تپه هاي دوردست را مي پوشاند ،از من گذشت . سپس هزارسال بعد ، از كوه مقدس بالا رفتم و براي چهارمين بار با خدا چنين سخن گفتم :"اي آفريدگارمن ! اي كمال و آرمان و مقصد من! اي حكيم دانا! من گذشته ي تو و تو فرداي مني .من ريشه هاي تو در زمين و تو روشنايي آسمان ها هستي و ما با هم در مقابل خورشيد رشد مي كنيم."در اين هنگام خداوند به سوي من خم شد و سخنان شيريني را در گوشم زمزمه كرد و همچون دريايي كه جويباري را در بر مي گيرد،مرا در اعماق خود فرو برد وزماني كه به سوي دره ها و دشت ها سرازير شدم ، خدا نيز آنجا بود .
از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه اي خدا ي قادر بي همتا
يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
بشكاف اين حجاب سياهي را
شايد درون سينه من بيني
اين مايه گناه و تباهي را
دل نيست اين دلي كه به من دادي
در خون تپيده آه رهايش كن
يا خالي از هوي و هوس دارش
يا پاي بند مهر و وفايش كن
تنها تو آگهي و تو مي داني
اسرار آن خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را
آه اي خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گويي اميد جسم دگر دارم
از ديدگان روشن من بستان
شوق به سوي غير دويدن را
لطفي كن اي خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را
عشقي به من بده كه مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
ياري به من بده كه در او بينم
يك گوشه از صفاي سرشت تو
يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشقش تازه فتح رقيبش را
آه اي خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستي را
بنماي روي و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستي را
راضي مشو كه بنده ناچيزي
عاصي شود بغير تو روي آرد
راضي مشو كه سيل سرشكش را
در پاي جام باده فرو بارد
از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرابشنو
آه اي خداي قادر بي همتا
فروغ فرحزاد
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم،همان يک لحظهی اول که ظلم را ميديدم از مخلوق بیوجدان،جهان را با همه زيبايی و زشتی،به روی يکدگر ويرانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،که در همسايهی صدها گرسنه،چند بزمی گرم عيش و نوش ميديدم،نخستين نعرهی مستانه را خاموش آندم بر لبِ پيمانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،که ميديدم يکی عريان و لرزان،ديگریپوشيده از صد جامهی رنگين،زمين و آسمان را واژگون مستانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،نه طاعت میپذيرفتم،نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز کرده،پاره پاره در کف زاهد نمايان سجدهی صد دانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،برای خاطر تنها يکی مجنون صحرا گرد بیسامان،هزاران ليلی ناز آفرين را کو به کو، آواره و ديوانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،بگرد شمع لرزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بیفا معشوق را ،پروانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،به عرش کبريايی، با همه صبر خدايی تا که میديدم عزيز نابجايی،ناز بر يک ناروا گرديده خواری ميفروشد،گردش اين چرخ را وارونه،بی صبرانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،که ميديدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنهی اين علم عالمسوز مردم کش،بجز انديشهی عشق و وفا، معدوم هر فکری،در اين دنيای پر افسانه ميکردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم همين بهتر که او جای خود بنشسته و تاب تماشای زشت کاریهای اين مخلوق را دارد. وگرنه من به جای او چو بودم،يک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه ميکردم؟!
عجب صبری خدا دارد !
خدای ما خدای عاشقان دنیاست
خدای ما خدای آدم و حواست
خدای ما خدای حسین و زهراست
خدای ما خدای خوبی ها و پاکی هاست
خدای ما عاشق مهربونیهاست
خدای ما یگانه و یکتاست
خدای ما بینیاز و بی همتاست
خدای ما عاشق من و شماست
خدایا ببخش آن گناهانی را كه پرده عصمتم میدرد
خدایا ببخش آن گناهانی را كه بر من كیفر عذاب نازل میكند ،خدایا ببخش آن گناهانی را كه در نعمتت را به روی من می بندد ،خدایا ببخش آن گناهانی را كه مانع قبول دعاهایم می شود ،خدایا ببخش آن گناهانی را كه بر من بلا می فرستدخدایا هر گناهی كه مرتکب شده ام و هر خطایی از من سر زده همه را ببخش!
ای کسی که صاحب دنیا و آخرتی رحم کن بر کسی که نه دنیا دارد نه آخرت
!اینو تو یه جایی خونده بودم،خوشم اومد گفتم براتون بذارم!
بودیم و کسی پاس نمی داشت هستیم،باشد که نباشیم و بدانند بودیم!
خدا یا به دادات و به نداده ات و به گرفته ات شکر
که داده است نعمت است و ندادات مصلحت است وگرفته ات امتحان.
البته از من نبودا از حضرت علی علیه السلام بود.
خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ، پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ، معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
" در زمانی که وفا قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت : با تو انسانم و خوشبخت ترین؟ "
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ،
خود نداند عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم
عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟