افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد، کی شد!خیام
Printable View
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد، کی شد!خیام
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل های یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
"سیاوش کسرایی"
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
خیام
شبیه لرزیدن پوست یک مادیان
وقتی گنجشکی بر گرده اش می نشیند
یا لرزیدن دست های مادربزرگ
وقتی چای را
از استکان به نعلبکی می ریخت
برای سرد شدن
مثل لرزیدن آرام یک مزرعه ی چای
در نم نم باران
یا لرزیدن گوشی موبایل
بر میز شیشه ای
می لرزد دل من
... وقتی
نام تو را می شنوم.
"یغما گلرویی"
در آغوش من خفتهای
میبینم که خفتهای
خدا میآید و میگوید:
داری چکار میکنی؟
بهش میخندم و میگویم:
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم؟
به نگاهت راضیام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضیام
که تکههای خوشبختیام را
پیدا میکنم؛
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک مرد
که در آغوش تو
خواب تو را میبیند...
"عباس معروفی"
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذاریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !
"قیصر امین پور"
بیا ای شب دیرینه...
بیا، مثل موج
بیا، سبک
بیا کاملن تنها، با تشریفات، با دستهای آویخته
بیا و کوهستانهای دوردست را زیر پای درختان به هم فشرده جا بگذار
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی میبینم از آن توست
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت
تمام ناجوریهایی که از دور به چشمم میﺁیند را پاک کن
همهی راههایی که آنجا بالا میروند
همهی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز ژرف تاریک میشوند
همهی خانههای سفید با غبار دودکشهایشان درمیان درختان
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی دیگر، و باز یکی دیگر
در پهنهای مهﺁلود و از هم گسیختهای مغشوش
در پهنهای که مخفی کردنش در آنی غیر ممکن است.
"فرناندو پسوا"
چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ...
محمدرضا عبدالملکیان
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟
شفیعی کدکنی
نه زمینشناسم
نه آسمانپرداز
گرفتارم
گرفتار چشمهای تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود
سبز آبی کبود من
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظهی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنم.
"عباس معروفی"