سنگم
آرام آرام مي نويسم و خود را مي تراشم
تا به شکل مجسمه اي در آيم
که تو بودايش کرده ي
از دهان من اگر حرفي نيست
کوتاهي از من است
نمي دانم چگونه از تو سخن بگويم
با دهاني از سنگ
شمس لنگرودي
Printable View
سنگم
آرام آرام مي نويسم و خود را مي تراشم
تا به شکل مجسمه اي در آيم
که تو بودايش کرده ي
از دهان من اگر حرفي نيست
کوتاهي از من است
نمي دانم چگونه از تو سخن بگويم
با دهاني از سنگ
شمس لنگرودي
آه !
زیبای سوگوار !
عشق !
بر پهنه ی تیره و بی بهار دل
روشنای نگاهت
- گویی - خاموش
گشته است .
افسرده گلواژه ی نامت
در فصل های کتاب کهنه ی محراب
زیبای سوگوار !
بر کرانه ی شکسته ی قلبم
جلوه ای کن
تا خورشید و ماه
در طلوعی ساحرانه ببالند
نیستی
آه
من و این خالی ِ بی پایان
شهرام شاهرخ تاش
غریق خاکستر
عطر سیاه گلی !
فریاد پیچیده ی جنگل ها !
حیات رفیع شهر های گسترده تا افق !
باد نجوایی با تو دارد
آب سرودی
و درخت ها و ماشین های سوخته
صخره های فریاد تو را
به استواری زمزمه می کنند
عطر سیاه گلی !
نجوای خرچنگ ها
شهرام شاهرخ تاش
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
در گلدان تنهایی ام
گلی ست
رویشی
از
شعله های عطر گمشده ی عشق
در گلدان تنهایی ام
گلی ست
تقیوم های بهاری
با لبخند سرخ تو ورق می خورد
شکفته تر از دریاست
در نسیمی
که ماه را
به زمزمه می آرد
آه
ای عطر گمشده !
برخیز ! و در نسیم بی کرانه ی آواز
با حریق
بیامیز
شهرام شاهرخ تاش
این دو مصراع رو هم داشته باشیم ، بسیار زیباست ...
زهوشياران عالم هر كه را ديدم غمي دارد
دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي دارد...
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم نزدیک شما
برخاستنِ دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما باد میآید
و من گاهی اوقات حتی
بدترین آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در انجماد این دیوارها
دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.
"سید علی صالحی"
هيچ کس
او را
که در دوردست ايستاده است
بهتر از من
نمي بيند
و هيچ کس
او را
که در کنارم قدم مي زند
بيش تر از من
گم نمي کند
واهه آرمن
ابر مي بارد و من مي شوم از يار جدا
چون كنم دل به چنيـن روز ز دلدار جدا
. ابـر و باران و من و يار ستاده به وداع
. من جدا گريه كنان ، ابر جدا ، يار جدا
سبزه نوخيز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روي سيه مانده ز گلزار جدا
اي مرا در ته هر موي به زلفت بندي
چه كني بند ز بندم همه يكبار جدا
ديده از بهر تو خونبار شد ، اي مردم چشم
مردمي كن ، مشو از ديده ي خونبارم جدا
نعمت ديده نخواهم كه بماند پس از اين جدا
مانده چون ديده از آن نعمت ديدار جدا
ديده صد رخنه شد از بهر تو ، خاكي ز رهت
زود برگير و بكن رخنه ديوار جدا
مي دهم جان مرو از من ، وگرت باور نيست
پيش از آن خواهي ، بستان و نگهدار جدا
تو رسوايي مني
و مرا توان پنهان کردنت نيست
مثل زخمي خونريز
تو خون مني
چگونه پنهانت کنم ؟
چون دريايي خروشان
تو موج مني
چگونه پنهانت کنم ؟
بسان اسبي سرکش
تو شيههي مني
چگونه پنهانت کنم ؟
چون تپشي هراسان در قلبم
چگونه پنهانت کنم
و نميرم ؟
قاسم حداد شاعر بحريني