دشت مي بلعيدكم كم پيكر خورشيد را
بر فراز نيزه مي ديدم سر خورشيد را
اسمان كو تا بشويد با غبار اشكها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
چشم هاي خفته در خون شفق را واكنيد
تا بيبيند كهكشان پرپر خورشيد را
بوريايي نيست در اين دشت تا پنهان كند
پيكر از بوريا عريانتر خورشيدرا
نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود
كاروان مي برد نيم ديگر خورشيد را
كاروان بود و گلوي خمي زنگوله ها
ساربان دزديده بود انگشتر خورشيدرا
اه اشتر ها چه غمگين و پريشان ميروند
بر فراز نيزه مي بينم سر خورشيد را
Bookmarks