ایول آرمین جانبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط armin_goodboy برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
اینو داریوش خونده شنیدی ؟! :D
Administrator
ایول آرمین جانبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط armin_goodboy برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
اینو داریوش خونده شنیدی ؟! :D
|
|
رفتی ونديدیخروش دو رود کوچک را در چشمان عشق زده مردیکه خيس می کندريل های متروک را بعد رفتنتايکاشعقربه های ساعت ايستگاهبر می گشت بهساعت 20/7 دقيقهبه نگاه آخرتوقتیدستت را برايم تکان می دادیو لبخندی سردکه زیبا ئيت را دوچندان می کرددلم آشوب می شودبانووقتی می انديشمکه این ريل ها که تو را با خود می برندبه پريشانی من ختم می شوددلتنگم بانودلتنگ ...
azirgi (15-07-13)
کاربر افتخاری
حالا تو فكر كن كه من هر روز دلم برايت تنگ مي شود..
تو فكر كن كه تمام روز ها را برايت شعر مي گويم و شبها دلم مي گيرد...
تو فكر كن تنهايي من بي تو هرگز پر نمي شود...
و من هم فكر مي كنم كه تو شايد گاهي دلت برايم تنگ شود .. و گاهي...تنها شايد گاهي ياد من باشي ..
و من هم فكر مي كنم كه اين هم مي گذرد و تمام دلخوشي هاي منطقي ام را براي خود تكرار مي كنم...
شجاعت می خواهد
وفادار احساسی باشی
که میدانی
شکست می دهد
روزی نفس های دلت را...
کاربر افتخاری
اعتراف مي کنم!
هميشه از آخر نبودن تو ترسيده ام
از اتفاق رنجيدنت
از دوباره خواب نديدنت
از تنهايي سياه ترانه هايم
از سکوت ممتد نفسهايم
از خودم !
از تو !
آنقدر بچگي کردم
تا مجبور شدي به پرسيدن سال تولدم
باورت نشد
خنديدي و گفتي :
خانمي شدي براي خودت
خنديدم : براي خودم ؟
خنديدي !! خنديدي !! خنديدي !!
اعتراف مي کنم !
گاهي از تکرار خنده هايت ترسيده ام
از تامل و فکري که مي کني
از نگاههاي کش دارت
از بزرگيت ، صبوريت
از تحمل دستهاي سخاوتمندت
از خودت !
از من !
اعتراف مي کنم !
من ، ساده به دنيا آمده ام
و اين بي انصافي است.
شجاعت می خواهد
وفادار احساسی باشی
که میدانی
شکست می دهد
روزی نفس های دلت را...
M A H R A D (06-01-08)
ديده اي گنجشگكي كوچك را؟
او را ميان دستان خود گرفته اي هيچ ؟
ضربان قلب كوچكش را لمس كرده اي ؟
از خود پرسيده اي كه تندي طپش قلبش از چه روست ؟
آياز ترس چنين سراسيمه ميطپد؟
ترس از مرگ ... ؟
ترس از گرفتار آمدن ... ؟
ترس از قفس ... ؟
نه نه نه ... كه ضربان قلبش گرمي دست ترا تجربه ميكند
گرمی مهربانيت را لمس ميكند
وازرخوت و عطش گرماي دستانت كه مهربانست
همچنان مي طپد و مي طپد و مي طپد
شعرهايم را باد برد
مثل هرشب از كنار پنجره
و من تنها شدم مثل غريبه در خودم
در هجوم بي كسي ها
در حصار خستگي ها
منزجر از باد وحشي شب و آوار غم
آينه را در هم شكستم بازم
خسته از دار و ندار زندگي
چشم به ديوار اتاق
پيش رو آينه و شمعدان قديمي و كبود
روي طاقچه آنطرف
ساعت كهنه و خاك خورده پنجاه سال پيش
لحظه ها دلگير است
نفسم مي گيرد
موج فرياد در اتاق خالي از حجم و صدا مي پيچد
باد وحشي ناگهان
پنجره ها را در هم مي كوبد
قلب ساعت بي صدا مي ايستد
لحظه ها آهسته در قلب زمان مي ميرند
شعرهايم در هوا پر مي زنند
باد آنها را در فضا گم مي كند
لحظه ايي مي گذرد - به خودم مي آيم - ولي انگار دير است
متحير لب پنجره باز مي نشينم
پر پر شعرهاي خود را توي باد مي نگرم
|
|
بگذار
باران بيايد
و تو بيايي و بماني
تا تمام خاطره را
زير باران
تا يك نگاه عميق
تا يك تبسم عاشقانه
تا لبخند
تا بوسه
تا يك آغوش گرم
و تا يك نفسي دوباره
پيش ببري
خيال ميکنم
در آبهاي جهان قايقي است
ومن - مسافر قايق - هزارها سال است
سرود زنده دريانوردي هاي کهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
مرا سفر به کجا مي برد ؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
وبند کفش به انگشتهاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جاي رسيدن , و پهن کردن يک فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
....
و در کدام بهار درنگ خواهي کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد
و در جواني يک سايه راه بايد رفت
همين
دشت مي بلعيدكم كم پيكر خورشيد را
بر فراز نيزه مي ديدم سر خورشيد را
اسمان كو تا بشويد با غبار اشكها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
چشم هاي خفته در خون شفق را واكنيد
تا بيبيند كهكشان پرپر خورشيد را
بوريايي نيست در اين دشت تا پنهان كند
پيكر از بوريا عريانتر خورشيدرا
نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود
كاروان مي برد نيم ديگر خورشيد را
كاروان بود و گلوي خمي زنگوله ها
ساربان دزديده بود انگشتر خورشيدرا
اه اشتر ها چه غمگين و پريشان ميروند
بر فراز نيزه مي بينم سر خورشيد را
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
azirgi (15-07-13)
कभी हार
بشنو اين نكته كه خود را زغم آزاده كني / خون خوري گر طلب روزي ننهاده كنيآخرالامر گِل كوزه گران خواهي شد / حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كنيگر از آن آدمياني كه بهشتت هوس ست / عيش با آدمئي چند پريزاده كنيخاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات / مگر از نقش پراكنده ورق ساده كنيتكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف / مگر اسباب بزرگي همه آماده كنياجر ها با شدت اي خسرو شيرين دهنان / گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كنيكار خود گر به خدا باز گذاري حافظ / اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
3 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 3 میهمان)
Bookmarks