غزل زير که از ظرفيت ِظريف ِزيبای شاعرانه بهره مند است، بيانگر ارزشهای لگدکوب شدۀ انسان، ايرانی است.
خورشيدم وُ شهاب قبولم نمی کند
سيمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عريان ترم ز شيشه وُ مطلوب ِسنگسار
اين شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روح ِبيقرار، چه با طالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
اين، چندمين شب است که بيدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خيال، دلی خوش کنم، ولی
با اين عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سايه تر ز خويش، حضوری نديده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
Bookmarks