arven_andomil (29-01-08)
چشم چشم دو ابرو نگاه من به هر سو
پس چرانيستي پيشم نگاه خيس تو كو
گوش گوش دو تا گوش دو دست باز يه آغوش
بيا بگير قلبمو يادم تو را فراموش
چوب چوب يه گردن جايي نري تو بي من
دق ميكنم ميميرم اگه تو دور شي از من
دست دست دو تا پا ياد تو مونده اينجا
يادت مياد كه گفتي بي تو نميرم هيچ جا؟
من؟ من؟ يه عاشق
همون مجنون سابق
arven_andomil (29-01-08)
شاه باشی ، عشق کیش ماتت میکند برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
|
با سلام
نگار دلپسند من توئی ، تو ***** مه خورشید بند من توئی ، تو
نباشد دور از تو قلبم نارسایی **** بتا ، شعر بلند من تویی ، تو
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دنگ ... دنگ ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی دی پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذراست
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پرشده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم بگذارد
پس اگر میگریم
گریهام بی ثمر است
و اگر می خندم
خندهام بیهوده است
دنگ ... دنگ ...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت،نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
برلب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد،آویزم
آنچه می ماند از جهد به جای
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم
و انچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ ... دنگ ...
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده با پیوندم با فکر زوال
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش اگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ ... دنگ ...
دنگ ...
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی کهببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آبو آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سرویشدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سرغمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب بهبالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کارتست من همه جور تو میکشم
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ای غنچهی خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خودمیبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاختنگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدناز ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امیدفردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دستتو آخر کجا باید شدن
در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارابلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرینسخن اما تو غوغامیکنی
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
انار جان چندبار این شعر رو نوشتی همین رو بلد بودی برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
آمدي جانم به قربان ولي حالا چرا ؟
بي وفا بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
عمر مار ار مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟
حالا چرا ؟
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
|
فریاد شکسته
گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی
می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،نوش من شوی
گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،جلوه گر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش رااما تو کی شود که فراموش من شوی ؟
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
دم به کله میکوبد و شقیقه اش به دو شقه میشود
بی آنکه بداند حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق
شجاعت می خواهد
وفادار احساسی باشی
که میدانی
شکست می دهد
روزی نفس های دلت را...
F A R I D (29-01-08)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks