پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟?
:1. (21):
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
از تو بگذشتم وبگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیک ،عقب سر نگران
ما گذشتيم وگذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان ودگران وای به حال دگران
رفته چون مه به مجاقم که نشانم ندهند
هرچه آفاق بجويند کران تا به کران
می روم تا به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود ديده کوته نظران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران
گل اين باغ به جز حسرت وداغم نفزود
لاله رويا تو ببخشای به خونين جگران
ره بيداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بيدادگران
سهل باشد همه بگذاشتن وبگذشتن
کاين بود عاقبت کار جهان گذران
شهريار
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!
حالا از خودت می پرسم! عسلبانو!
ایا به یادت مانده آنچه خک ِ پُشت ِ پای تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،
آب ِ سرد ِ کاسه ی سفال بود،
یا شوآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
پاسخ ِ این سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
کبوتر ِ باز برده ی من!●
:1. (21):
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور رویدادهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی! ?:1. (21):
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
شکایت نمی کنم، اما
ایا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
نگو که نامه های نمنک ِ من به دستت نرسید!
نگو که باغجه ی شما،
از آوار ِ آن همه باران
قطعه ای هم به نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام!
کنار همین پارک ِ بی پروانه
کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...
هنوز هم فاصله ی ما
همان هفت شماره ی پیشین است!
دیگر نگو که در گذر ش گریه ها گُمش کردی!
نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!
نگو که نمره ِ پلک ِ غبار گرفته ی ما،
در خاطرت نماند!
ایا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،
حرفی شبیه « دوستت نمی دارم» تو
در همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟●
:1. (21):
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
عشق ورزيدن خطاست
حاصلش ديوانگي ست
عشق ها بازيچه اند
عاشقان بازيگر اين بازي طفلانه اند
عشق کو ؟! عاشق کجاست ؟! معشوق کيست ؟!
حبس نفس است که عشقش خوانده اند
آنکه مي ميرد زشوق ديدن امروزها
وآنکه مي سوزد زبرق چشم عالم سوزها
گر بيايد دلبر تازه تري
عشق عالم سوز خاموش مي شود
چهره ما هم فراموش مي شود :11():
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
:love:
پرستو ها رسیدن
گلای باغ دمیدن
ولی تو بر نگشتی
----
تو شهر ارزو هام
منو در دام غم ها
چرا تنها گذاشتی
-----
دیگه صبر دل صحرا سر اومد
اخ گلای که تو دوست داشتی در اومد
--------
قرار ما نبود ای جان جدایی
دلم تنگه عزیزم کی میایی ؟
-------
:love:
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
دقت کن!
این آخرین قرار ِ میان ِ نگاه من و نیاز توست!
هر سال ِ خدا،
ده روز مانده به شروع تابستان
(همان بیست و یکمین روز ِ آخرین ماه بهار را می گویم!)
سی دقیقه که از ساعت ِ نه شب گذشت،
به پارک ِ پرت کنار بزرگراه می ایم!
باران که سهل است
آجر هم اگر از ابرها ببارد
آنجا خواهم بود!
نشانی که ناآشنا نیست؟
همان پارک ِ همیشه پرسه را می گویم!
همان تندیس ِ تمیز جارو به دست!
یادت هست؟
شبیه افسانه ها شده ای!
دیگر همه تو را می شناسند!
تو هم مرا از پیراهن روشن آن سالها بشناس!
چه خطوط ِ تاری
که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست!
چه رشته های سیاهی
که در انتظار ِ آمدنت سفید شد!
چه زخمهایی که ... بگذریم!
بگذریم!
مرا از آستین خیس ِ همان پیراهن آشنا بشناس!
خداحافظ!?
:1. (21):
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
امشب ز شراب شوق او مستم باز
ساقی ندهی پیاله در دستم باز
دیگر به چه رو به خواب بینم رویش
کز دوری او نمردم و هستم باز
پاسخ: قشنگ ترین شعری که خوندی!
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است