دستانت را به من بده ، بخاطر دلواپسي
دستانت را به من بده که بس رويا ديده ام
بس رويا ديده ام در تنهايي خويش
دستانت را به من بده براي رهايي ام
دستانت را که به پنجه هاي نحيفم مي فشرم
با ترس و دستپاچگي ، به شور
مثل برف در دستانم آب مي شوند
مثل آب درونم مي تراوند
هرگز دانسته اي که چه بر من مي گذرد
چه چيز مرا مي آشوبد و بر من هجوم مي برد
هرگز دانسته اي چه چيز مبهوتم ميکند
چه چيزها واميگذارم وقتي عقب مي نشينم ؟
آنچه در ژرفاي زبان گفته مي شود
سخن گفتني صامت است از احساسات حيواني
بي دهن ، بي چشم ، آيين هاي بي تصوير
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بي هيچ کلام
هرگز به حس انگشتان يک دست فکر کرده اي
لحظه اي که شکاري را در خود مي فشرند
هرگز سکوتشان را فهميده اي
تلالويي که ناديدني را به ديده مي آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنيا در ميان دستانت پنهان است ، حتي اگر لحظه اي
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا براي ابد خفته است
لويي آراگون






پاسخ با نقل قول
Bookmarks