نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و
او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و
..................
.........
غزل سعدی :
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
مینداند که گرم سر برود دست نشویم
|
دوست دارم که گر گل نیستم ،خارم نباشم
بار برداری ز دوشی نیستم ،بارم نباشم
گر پر گشاده دارم همچو کبک کوهساران
طعنه زن بر خاری مرغ گرفتاری نباشم
خیلی این شعر رو دوس دارم.
من نه آبشارم که هردم سر به زیر آرم
من آن کوهم که دست آسمان در دست خویش دارم/
من نه آن ساقه ی خم گشته ی ژولیده ی یاسم
من همان سرو بلندم،لانه ها در قلب خویش دارم/
من نه آن جوی ضعیف کوچه هایم
آن خروشان بحر مواجم،بسی ناگفته ها در کام خویش دارم...
(اشکان)
mehrdad_ab (15-10-10), ripek (16-10-10), ViViD (17-11-10)
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چیز ِ دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت ميباش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو...
« مولانا »
===
+ اضافهنوشت:
ني من منم ، ني تو توئي ، ني تو مني
هم من منم ، هم تو توئي ، هم تو مني
من با تو چنانم اي نگار خـُـتـَـنـي
كاندر غلطم كه من توام يا تو مني
آخرین ویرایش توسط M A H R A D در تاریخ 08-10-10 انجام شده است علت: +
arven_andomil (20-12-10), mehrdad_ab (08-10-10), ripek (16-10-10), Shahryar (08-10-10), ViViD (17-11-10)
واقعاً اگه اشعار فارسی نبود ، خللش را با چی پر می کردیم ؟
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه ، تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
خون میرود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشاندن جان است
از راه مرو سایه که ان گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است ...
ه.ا سایه
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
AMD>INTEL (29-09-12), ashkan.h (09-11-10), M A H R A D (14-10-10), mehrdad_ab (14-10-10), ripek (16-10-10), ViViD (17-11-10)
ای زلال
حذر کن
ز مرداب
من بر آن
عاشقم
که رونده است
2)
پرنده برشاخسار
گفتا به یار
چندی است عشق در این دیار
اسیر ریاست
3)
چه کنم چاره ی درد
وای اگر در دم دیدار
نگیرندم دست
4)
ای شمع
چه دردها که ناگفته ماند
در لایه لایه ی اشک های تو
چندی دگر
تو خموشی
و این دشت
پر از سکوت
5)
ای دریغا
روزگارم بی امان آشفته است
باده پنهان است ز ترس محتسب
با چه آرامش کنم
ashkan.h (09-11-10), M A H R A D (14-10-10), ripek (16-10-10), Shahryar (14-10-10), ViViD (17-11-10)
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته یه جاست
خرم آن نغمه که مردم پسپارند به یاد
nothing is as it seems
ashkan.h (09-11-10), M A H R A D (27-10-10), ViViD (17-11-10)
|
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به مکه، به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن
به معابد و مساجد، همه اعتکاف جستن
ز مناهی و ملاهی، همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بینیازش، طلب نیاز کردن
به خدا قسم که آنرا، ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
- شــیــخ بــهــایـی -
پی نوشت:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید...
mehrdad_ab (18-11-10), Shahryar (17-11-10), ViViD (17-11-10)
M A H R A D (19-11-10), mehrdad_ab (19-11-10)
4 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 4 میهمان)
Bookmarks