دیگر بار
با خود به عناد برمی خیزم
بی پروا
چون حس سرکش و شوریده ی آخرین شورشی
که به جوهر خون خویش
چراغ تشنه ی قیامی دیرپا را افروخته می دارد...

آن سوی دهلیز تاریکی باری
جز دستان خونی و
خوانی تهی تر
فاتح رنجور را نصیبی نیست...

باروی جان را دیگر
تاب تحمل این نایره نیست...