یخبندان
چند شب است مرتبا یک خواب می بینم: می خواهم در جلویی خانه پدر را باز کنم که متوجه می شوم با یک تکه تخته جلوی در ایستاده. فکر می کند می خواهم به زور وارد شوم. عینکش را به چشم نزده و چراغ های راهرو خاموش است. من را با دزد اشتباه گرفته و قصد دارد جلویم را با یک تکه چوب بگیرد. آن را با دستانش جابه جا می کند. یک تراشه چوب به کف دستش فرو می رود و ناچار می شود تخته را به روی زمین بیندازد. تخته روی کفش او می افتد. پارچه های درون جیب حوله پالتویی اش پف کرده و بیرون زده اند. زیر حوله یک شلوار خاکی پوشیده و یک پیرهن پشمی. صدای جرینگ جرینگ پول خردها از جیب سمت راست حوله به گوش می رسد. دست پدر داخل جیب است. سلام می دهد. می گویم: خیلی خوشحالم که می بینمت پدر! این برای اولین بار در زندگی است که او را "پدر" خطاب می کنم. داخل خانه هیچ نوری نیست. ساعت چهار صبح یکی از روزهای فوریه است و باید شمع یا لامپ و آتشی روشن کنم تا سرما از دیوارها و کف چوبی این خانه بیرون برود. پنجره ها بسته اند و سایه ها افسرده. می گوید: برف های کثیف را با خودت نیار تو خونه. برو بیرون کفش هاتو تمیز کن (و من که همه عمرم را در کالیفرنیا زندگی کرده و بزرگ شده ام، تا وقتی که به کالجی در شرق رفتم، هرگز برف ندیده بودم). توده های برف مثل دیوارهای نا منظم از روی زمین سربرآورده اند و نصویر درختان در این نور ملال انگیز صبحگاهی بر زمین، به چترهای بزرگ و شکسته می ماند. باد، برف را از روی زمین با خود به این سو و آن سو می برد و با عبور از میان درختان، به پنجره های خانه می کوبد. پدر در اتاق نشیمن روی صندلی نشسته، پاهایش را روی عسلی گذاشته و دست هایش را در آستین کرده. دهانش را باز می کند. اما کلمه ای از آن خارج نمی شود. روزنامه ها در گوشه و کنار اتاق روی کف زمین پراکنده اند و من دورتر از او، روی لبه تخت فنری نشسته ام.
روی میز شیشه ای کنارش، عکسی سیاه و سفید از پدر هست که او را در حال پیاده روی در کوهستان نشان می دهد. در یکی از دستانش چوب کمکی دارد و در دیگری یک پیپ. کوله پشتی انداخته و نیمرخ به طرف دوربین برگشته. چهره اش زیر نور آفتاب زمستانی زیباتر و فریبنده جلوه کرده است. عکس را برمی دارم و جلویش می گیرم:
- به این نگاه کن.
می گوید:
- باید عینک بزنم.
- بدون عینک هم می تونی ببینی.
- تازه، عینکم رو بیار بده.
یک جلد چرمی روی دسته کاناپه. عینکی با قاب مشکی و محکم که اصلا عدسی ندارد. برمی دارم. عکس و عینک را به او می دهم:
- نگاه کن، خودتی!
عینک به قدری بزرگ و پهن است که تا نوک بینی اش پایین می آید. عکس را از بالای قاب عینک ورانداز می کند:
- منم!
آن را از دستش می گیرم:
- یادت نمی آد؟
- نه، کیه؟
- تو!
دستش را به درون لباس فرو می برد. چانه اش را روی سینه گذاشته و به پیرهنش خیره شده. وقتی می خواهد عکس را داخل جیب پالتو بیندازد، سر می خورد و روی زمین می افتد. می پرسد:
- پیاده رو تمیزه؟
پیاده رو از جلو در حیاط تا کنار خیابان پوشیده از برف است:
- نه پدر، برای چی؟
- بریم پیاده روی.
- بیرون برف میاد. پنج درجه زیر صفره!
- بریم دفتر اداره پست.
- نمی تونی این طوری بری بیرون. تو...
- منتظر یه نامه ام. میشه بری بیرون رو پارو کنی؟
- حداقل یه لباس گرم تر بپوش.
- پارو تو راهروئه.
هر دو پایم در برف فرو رفته اند و دو طرفم پر از برف است. یک تند باد ناگهانی و پاروی سنگین کم مانده تعادلم را به هم بزند. پدر کنار در شیشه ای ایستاده. ژاکتی که به تن کرده آن قدر بزرگ است که می تواند از آن به عنوان کیسه خواب استفاده کند. جیب های ژاکت تا کنار زانوهایش آمده اند. کلاهش پف کرده و نصف صورتش را پوشانده. می گوید:
- پیاده رو یخ زده.
با پارو به روی زمین می کوبم. یخ زده و سفت شده. دستم را می گیرد و به پیاده رو می آید. پایش را به زمین می کشد تا به کنار خیابان برسیم. تقریبا سی سانتی متر برف روی زمین نشسته. آهسته و با زحمت فراوان به سمت دفتر پستی در انتهای خیابان به راه می افتیم. برای این که نیفتد به شانه های من تکیه داده.
می پرسم:
- کی برات نامه نوشته؟
- وقتی رسیدیم اون جا خودت می فهمی.
- زیاد هم امیدوار نباش. شاید نیومده باشه.
دفتر پست ساختمان قدیمی و آجری است. پله های سیمانی دفتر پر از برف است و درش نیمه باز. داخل، به غیر از نیمکت، صدها جعبه شیشه ای قرمز رنگ با شماره های مشکی به چشم می خورد. پدر کتش را درمی آورد و روی زمین پهن می کند.بعد زانو می زند و به سرعت با شماره های یک صندوق ور می رود. دست راستش را مدام به این طرف و آن طرف می زند:
- حق با تو بود. نامه باز هم دیر کرده.
بیرون آسمان کاملا تیره و تار است. درست به رنگ دستکش های من. هوا بسیار سردتر از آن است که بتوان راه رفت. چسبیده به بازوی من. یخ های روی کلاهش مثل یک طاقی با نمک شده. می ایستد. سرفه می کند و به سختی نفس می کشد. می پرسم:
- حالت خوبه؟
می گوید:
- سردمه!
راه بازگشت به خانه مثل همیشه یک فلاش فوروارد بسیار سریع است و خواب من، همین جا، ناگهان، به پایان می رسد. مثل همیشه که در حسرت گفتن یک جمله عاشقانه از طرف دختر به پدر می مانم. مثل همیشه که در حسرت برف های نیوانگلند می مانم دیوید شیلدز
Bookmarks