-
پاسخ: داستان کوتاه
ارزش يک لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
-
پاسخ: داستان کوتاه
میخهای روی دیوار
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت.پدرش جعبه ای میخ یه او داد و گفت هر بار که عصبانی می شودباید یک میخ به دیوار بکوبد.روزاول،پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید.طی چند هفته ی بعد ،همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند،تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش آسانتر ازکوبیدن میخ بر دیوار است...
او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد، هر روز که میتواند عصبانیتش را مهار کند،یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.
روز ها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم !تو کار خوبی انجام دادی.اما به سوراخهای دیوارنگاه کن .دیوار دیگر هرگزمثل گذشته اش نمی شود.وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهای بدی می زنی آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارند.تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری.اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده نداره،آن زخم سر جایش است.
زخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو دردناک است.
-
پاسخ: داستان کوتاه
بالهايت را کجا گذاشتی
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
-
پاسخ: داستان کوتاه
ميدونستی تو هم يک فرشته داری
کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد . اما من با اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟
خداوند پاسخ داد : از ميان تعداد بسياری از فرشتگان من يکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد .
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
- اما اينجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند ...
خداوند لبخند زد : فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند ، هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود .
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته ی تو ، زيباترين واژه هايی که ممکن است بشنوی ، در گوشت زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی ...
کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای اين سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهايت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد می دهد که چگونه دعا کنی .
کودک سرش را برگرداند و گفت : شنيده ام در زمين انسان های بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد اما من از اينکه ديگر نمی توانم شما را ببينم ،ناراحت خواهم بود ...
خداوند گفت : فرشته ات هميشه از من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ، اگرچه من کنار تو خواهم بود .
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايی از زمين شنيده می شد . کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی از خدا يک سوال ديگر پرسيد : خدايا !!! اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد ...
خداوندشانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهميتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .
-
پاسخ: داستان کوتاه
پادشاه داتا
روزگاری در شهر دوردستی به نام ویرانی پادشاهی حکومت می کرد که هم توانا بود و هم دانا.مردمان از توانایی اش می ترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش می داشتند.
در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه مردم شهر از آن می نوشیدند. حتی پادشاه و درباریانش. زیرا که چاه دیگری نبود.
یک شب هنگامی که همه در خواب بودند، جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از ماده شگفتی را در چاه ریخت و گفت:
- از این ساعت به بعد هر که از این آب بنوشد دیوانه می شود.
بامداد فردا همه ساکنان شهر، به جز پادشاه و وزیرش، از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند، چنان که جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازارها کاری نداشتند جز این که با هم نجوا کنند:"پادشاه ما دیوانه است. پادشاه ما و وزیرش عقلشان را از دست داده اند. یقین است که ما نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن در دهیم. باید او را سرنگون کنیم."
آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پر کنند. وقتی که جام را آوردند، از آن نوشید و به وزیرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دوردست ویرانی غریو شادمانی برخاست، زیرا که پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.
چبران خلیل جبران
-
پاسخ: داستان کوتاه
دوست
پلیس محلی با ابهت و جذبه در خیابان گشت می زد و این حالت شکوه مندانه را نه از روی خودنمایی، بلکه کاملا عادی و طبیعی از خود بروز می داد. چرا که تماشاگر چندانی در آن اطراف نبود تا به تماشای رفتار او بنشیند. با وجودی که هنوز دقایقی به ساعت ده شب باقی مانده بود، اما تند بادهای سرد و ناگهانی و طعم باران همراه آن، تقریبا همه رهگذران را از خیابان ها فراری داده بود.
مامور پلیس در حال عبور از خیابان، قفل در خانه ها و مغازه ها را آزمایش می کرد تا از بسته بودن آن ها مطمئن شود. در همین حال باتومش را هم با حرکاتی عجیب و ماهرانه در دست تکان می داد. گاهی نیز با آن چشمان هوشیار و نافذش به خیابان اصلی نگاهی می انداخت. سینه های ستبر و گام های تا اندازه ای متکبرانه، از او تصویر یک محافظ به تمام معنای صلح و آرامش به نمایش گذاشته بود. در این محدوده، همه کار خود را از صبح زود آغاز می کردند و به همین دلیل، کمتر فروشگاهی در ساعات میانی شب باز بود. تنها بعضی وقت ها می شد چراغ های روشن یک سیگارفروشی یا بساط غذاخوری شبانه را دید، اما چندین ساعت از بسته شدن اکثر فروشگاه ها می گذشت.
مامور در حین عبور از مقابل یک ساختمان بزرگ، ناگهان گام هایش را آهسته تر کرد. جلوی در یک مغازه ابزار آلات فروشی، مردی با یک سیگار خاموش بر گوشه لب ایستاده بود و همین که مامور پلیس را در چند قدمی خود دید، شروع کرد به حرف زدن:
- سلام قربان، من این جا منتظر یکی از دوستام هستم. برای به جا آوردن عهدی که من و اون بیست سال پیش با هم بستیم. شاید به نظرتون جالب بیاد، مگه نه؟ اما اگه بهم اجازه بدین، براتون توضیح میدم.اون سال ها جای این مغازه، یه رستوران بود، رستوران بیگ جو بردی.
پلیس گفت:
- تا پنج سال پیش بود. اما بعد خرابش کردن.
مرد جلوی در کبریتی آتش زد و سیگارش را با آن روشن کرد. در روشنایی آتش کبریت، یک چهره رنگ پریده، فک چهارگوش، چشمانی تیزبین و البته یک زخم کوچک سفید رنگ درست نزدیک ابروی سمت راست دیده می شد. گیره دستمال گردن او هم که یک تکه الماس بزرگ با شکل و شمایلی عجیب بود، خودنمایی می کرد:
- بیست سال پیش تو یه همچین شبی، من تو رستوران بیگ جو بردی با بهترین دوستم و بزرگ ترین مرد روی زمین یعنی جیمی ولز شام خوردم. من و اون همین جا تو نیویورک با هم بزرگ شدیم. درست مثل دو تا برادر. من 18 سالم بود و جیمی 20 سال داشت. صبح روز بعد، من سفرم رو به غرب برای رفتن به دنبال تقدیر و سرنوشت خودم شروع کردم. ولی هیچ کس نمی تونست جیمی رو از نیویورک دور کنه. فکر می کرد نیویورک تنها جای روی زمینه. آره، ما اون شب توافق کردیم که درست بیست سال بعد از اون تاریخ و ساعت، هم دیگرو دوباره همین جا ببینیم. فرقی هم نمی کنه که شرایط هر کدوممون چی باشه و مجبور باشیم از چه فاصله ای به این جا بیاییم، به هم دیگه گفتیم که سرنوشت هر کدوم از ما در عرض بیست سال رقم خورده و حالا خوب یا بد، حتما به بخت و اقبال خودمون رسیدیم.
مامور پلیس پاسخ داد:
- خیلی جالبه، البته به نظرم فاصله بین دو ملاقات شما نسبتا زیاده، خب، بعد از این که از هم جدا شدین، دیگه هیچ خبری از دوستت نشنیدی؟
مرد گفت:
- راستش چرا، برای یه مدت با هم در ارتباط بودیم. اما بعد از یکی دو سال، رد هم رو رو گم کردیم. می دونی، برای من رفتن به غرب یک موضوع کاملا جدی و مهم بود و من با عشق و علاقه همه جای اونو زیر پا گذاشتم. ولی مطمئنم که اگه جیمی زنده باشه، حتما میاد این جا و منو می بینه، چون که جیمی راستگو ترین و باوفا ترین مرد روی زمینه، محاله یادش بره. من از هزاران مایل اونورتر اومدم این جا و اگه سر و کله دوستم پیدا بشه، ارزشش رو داره.
مرد منتظر، ساعتی زیبا از جیبش بیرون کشید که قاب آن با الماس های کوچک تزیین شده بود:
- الان سه دقیقه مونده به ده. وقتی ما از جلوی در رستوران از هم خداحافظی کردیم، ساعت دقیقا ده بود.
مامور پلیس پرسید:
- زندگی تو غرب حسابی به مزاجت ساخته، مگه نه؟
- شرط می بندم که جیمی به اندازه نصف منم موفق نبوده. اون یه مرد زحمتکش و البته قابل احترامه. من اون جا مجبور بودم با اونایی که می خواستند دخلم رو بیارن رقابت کنم. یه مرد تو نیویورک دچار روزمرگی می شه. اما تو غرب باید با احتیاط با همه چیز برخورد کنی.
مرد پاسبان باتوم را در دستش چرخاند و یکی دو قدم برداشت:
- من دیگه باید برم. امیدوارم دوستت صحیح و سالم از راه برسه. نمی خوای بهش هیچ مهلتی بدی؟
مرد غریبه پاسخ داد:
- نه، فقط نیم ساعت بهش وقت میدم. اگه جیمی یه جایی روی این کره خاکی زنده باشه، حتما تو این مدت پیداش می شه.شب بخیر قربان!
مامور پلیس در حالی که در حال رفتن درها را امتحان می کرد، گفت:
- شب بخیر، آقا.
حالا دیگر بارش نم نم باران سردی هم آغاز شده و بادهای ناگهانی جای خود را به وزش های مداوم داده بود. چند نفر عابر پیاده در آن حوالی آرام و خاموش یقه کت های خود را بالا کشیده و دست در جیب با عجله دور می شدند. در جلوی در مغازه ابزارآلات فروشی، مردی که از هزاران مایل دورتر برای وفای به عهد با دوستش آمده بود، با حالتی تقریبا مردد از بیهودگی کارش، سیگار بر لب، انتظار می کشید. حدود بیست دقیقه منتظر ماند تا اینکه مردی بلند قد با پالتویی بلند و یقه ای که تا نزدیک گوش هایش بالا کشیده بود، با عجله از گوشه مقابل خیابان نزدیک شد و مستقیما به سمت او رفت.با تردید پرسید:
- این تویی باب؟
و مرد جلوی در مغازه فریاد زد:
- جیمی ولز؟!
مرد تازه از راه رسیده شگفتی خود را با صدایی بلند نشان داد و با دستانش دو دست مرد دیگر را گرفت و گفت:
- این خود بابه! من مطمئنم. می دونستم که اگر هنوز اثری از وجودت باقی باشه، می تونم این جا پیدات کنم. بیست سال زمان خیلی زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب. کاشکی هنوز پا برجا بود تا ما می تونستیم بازم یه شام با هم بخوریم.خب رفیق، از غرب برام بگو.
- خیلی خشن و پوست کلفت. البته من هر چی ازش خواستم، بهم داد.تو خیلی عوض شدی جیمی. اصلا فکر نمی کردم که قدت دو سه اینچ بزرگ تر شده باشه.
- خب، من بعد از 20 سالگی هم یه کم رشد کردم.
- کار و بارت حسابی تو نیویورک گرفته؟
- هی، بد نیست. یه شغلی تو یکی از اداره های شهر برا خودم دست و پا کردم. بیا باب. بیا با هم دیگه به یکی از این جاهایی که من می شناسم بریم و یه گپ طولانی درباره روزای گذشته با هم بزنیم.
هر دو نفر شانه به شانه هم در خیابان به راه افتادند. مرد غریبی که مغرورانه به موفقیت خود می اندیشید، شروع به گفتن خلاصه ای از گذشته اش کرد. دیگری هم که در پالتوش فرو رفته بود، با علاقه فقط گوش می داد. در گوشه ای از خیابان، نور یک داروخانه فضای اطراف را روشن کرده بود. وقتی آن دو به این نقطه رسیدند، همزمان به طرف یکدیگر برگشتند و به صورت هم خیره شدند. مردی که از غرب آمده بود، ناگهان ایستاد و دستش را از دست مرد دیگر رها کردو شتاب زده گفت:
- تو جیمی ولز نیستی. بیست سال زمان خیلی درازیه. ولی نه اون قدر که بتونه حالت و شکل دماغ یه مرد رو عوض کنه.
مرد قد بلند گفت:
- اما این زمان دراز گاهی یه مرد رو به یه آدم شرور تبدیل می کنه. تو الان ده دقیقه است که تحت بازداشتی آقای سیلکی باب. پلیس شیکاگو می دونست که تو احتمالا این طرفا پیدات می شهو به ما هم خبر داده بود. حالا خیلی آروم با من بیا. منطقی باش. قبل از این که به مرکز پلیس بریم، باید یاد داشتی رو که ازم خواستن بهت بدم. همین جا جلوی نور پنجره بخونش. یه نامه از طرف مامور گشت، ولز.
مرد از غرب آمده تکه کاغذی را گرفته بود، گشود و با دستانی استوار خواندن آن را آغاز کرد. اما لحظاتی پس از به پایان رسیدن نامه، میشد لرزش دستانش را دید. متن نامه خیلی کوتاه بود:
- باب، من در زمان مقرر در محل تعیین شده بودم. وقتی کبریت زدی تا سیگارت را باهاش روشن کنی، من تو صورت تو چهره مردی رو دیدم که در شیکاگو تحت تعقیبه و چون خودم نمی تونستم دستگیرت کنم، یه نفر با لباس معمولی رو پیدا کردم تا این کارو برام انجام بده، جیمی!
اوهنری
-
پاسخ: داستان کوتاه
یخبندان
چند شب است مرتبا یک خواب می بینم: می خواهم در جلویی خانه پدر را باز کنم که متوجه می شوم با یک تکه تخته جلوی در ایستاده. فکر می کند می خواهم به زور وارد شوم. عینکش را به چشم نزده و چراغ های راهرو خاموش است. من را با دزد اشتباه گرفته و قصد دارد جلویم را با یک تکه چوب بگیرد. آن را با دستانش جابه جا می کند. یک تراشه چوب به کف دستش فرو می رود و ناچار می شود تخته را به روی زمین بیندازد. تخته روی کفش او می افتد. پارچه های درون جیب حوله پالتویی اش پف کرده و بیرون زده اند. زیر حوله یک شلوار خاکی پوشیده و یک پیرهن پشمی. صدای جرینگ جرینگ پول خردها از جیب سمت راست حوله به گوش می رسد. دست پدر داخل جیب است. سلام می دهد. می گویم: خیلی خوشحالم که می بینمت پدر! این برای اولین بار در زندگی است که او را "پدر" خطاب می کنم. داخل خانه هیچ نوری نیست. ساعت چهار صبح یکی از روزهای فوریه است و باید شمع یا لامپ و آتشی روشن کنم تا سرما از دیوارها و کف چوبی این خانه بیرون برود. پنجره ها بسته اند و سایه ها افسرده. می گوید: برف های کثیف را با خودت نیار تو خونه. برو بیرون کفش هاتو تمیز کن (و من که همه عمرم را در کالیفرنیا زندگی کرده و بزرگ شده ام، تا وقتی که به کالجی در شرق رفتم، هرگز برف ندیده بودم). توده های برف مثل دیوارهای نا منظم از روی زمین سربرآورده اند و نصویر درختان در این نور ملال انگیز صبحگاهی بر زمین، به چترهای بزرگ و شکسته می ماند. باد، برف را از روی زمین با خود به این سو و آن سو می برد و با عبور از میان درختان، به پنجره های خانه می کوبد. پدر در اتاق نشیمن روی صندلی نشسته، پاهایش را روی عسلی گذاشته و دست هایش را در آستین کرده. دهانش را باز می کند. اما کلمه ای از آن خارج نمی شود. روزنامه ها در گوشه و کنار اتاق روی کف زمین پراکنده اند و من دورتر از او، روی لبه تخت فنری نشسته ام.
روی میز شیشه ای کنارش، عکسی سیاه و سفید از پدر هست که او را در حال پیاده روی در کوهستان نشان می دهد. در یکی از دستانش چوب کمکی دارد و در دیگری یک پیپ. کوله پشتی انداخته و نیمرخ به طرف دوربین برگشته. چهره اش زیر نور آفتاب زمستانی زیباتر و فریبنده جلوه کرده است. عکس را برمی دارم و جلویش می گیرم:
- به این نگاه کن.
می گوید:
- باید عینک بزنم.
- بدون عینک هم می تونی ببینی.
- تازه، عینکم رو بیار بده.
یک جلد چرمی روی دسته کاناپه. عینکی با قاب مشکی و محکم که اصلا عدسی ندارد. برمی دارم. عکس و عینک را به او می دهم:
- نگاه کن، خودتی!
عینک به قدری بزرگ و پهن است که تا نوک بینی اش پایین می آید. عکس را از بالای قاب عینک ورانداز می کند:
- منم!
آن را از دستش می گیرم:
- یادت نمی آد؟
- نه، کیه؟
- تو!
دستش را به درون لباس فرو می برد. چانه اش را روی سینه گذاشته و به پیرهنش خیره شده. وقتی می خواهد عکس را داخل جیب پالتو بیندازد، سر می خورد و روی زمین می افتد. می پرسد:
- پیاده رو تمیزه؟
پیاده رو از جلو در حیاط تا کنار خیابان پوشیده از برف است:
- نه پدر، برای چی؟
- بریم پیاده روی.
- بیرون برف میاد. پنج درجه زیر صفره!
- بریم دفتر اداره پست.
- نمی تونی این طوری بری بیرون. تو...
- منتظر یه نامه ام. میشه بری بیرون رو پارو کنی؟
- حداقل یه لباس گرم تر بپوش.
- پارو تو راهروئه.
هر دو پایم در برف فرو رفته اند و دو طرفم پر از برف است. یک تند باد ناگهانی و پاروی سنگین کم مانده تعادلم را به هم بزند. پدر کنار در شیشه ای ایستاده. ژاکتی که به تن کرده آن قدر بزرگ است که می تواند از آن به عنوان کیسه خواب استفاده کند. جیب های ژاکت تا کنار زانوهایش آمده اند. کلاهش پف کرده و نصف صورتش را پوشانده. می گوید:
- پیاده رو یخ زده.
با پارو به روی زمین می کوبم. یخ زده و سفت شده. دستم را می گیرد و به پیاده رو می آید. پایش را به زمین می کشد تا به کنار خیابان برسیم. تقریبا سی سانتی متر برف روی زمین نشسته. آهسته و با زحمت فراوان به سمت دفتر پستی در انتهای خیابان به راه می افتیم. برای این که نیفتد به شانه های من تکیه داده.
می پرسم:
- کی برات نامه نوشته؟
- وقتی رسیدیم اون جا خودت می فهمی.
- زیاد هم امیدوار نباش. شاید نیومده باشه.
دفتر پست ساختمان قدیمی و آجری است. پله های سیمانی دفتر پر از برف است و درش نیمه باز. داخل، به غیر از نیمکت، صدها جعبه شیشه ای قرمز رنگ با شماره های مشکی به چشم می خورد. پدر کتش را درمی آورد و روی زمین پهن می کند.بعد زانو می زند و به سرعت با شماره های یک صندوق ور می رود. دست راستش را مدام به این طرف و آن طرف می زند:
- حق با تو بود. نامه باز هم دیر کرده.
بیرون آسمان کاملا تیره و تار است. درست به رنگ دستکش های من. هوا بسیار سردتر از آن است که بتوان راه رفت. چسبیده به بازوی من. یخ های روی کلاهش مثل یک طاقی با نمک شده. می ایستد. سرفه می کند و به سختی نفس می کشد. می پرسم:
- حالت خوبه؟
می گوید:
- سردمه!
راه بازگشت به خانه مثل همیشه یک فلاش فوروارد بسیار سریع است و خواب من، همین جا، ناگهان، به پایان می رسد. مثل همیشه که در حسرت گفتن یک جمله عاشقانه از طرف دختر به پدر می مانم. مثل همیشه که در حسرت برف های نیوانگلند می مانم دیوید شیلدز
-
پاسخ: داستان کوتاه
گندهه!
وقتی به دور و برم نگاه کردم، فهمیدم که انگار قرار است اتفاقی بیفتد. مظورم از اتفاق، یک امر ناخوشایند است. دو مرد داخل بانک بودند، یکی درست در آستانه در و دیگری وسط سالن. "گندهه" در حالی که ظاهرا حواله ها و برگه های جلوی باجه را نگاه می کرد، یک چشم به در داشت، چشم دیگرش متوجه "کوچیکه" بود که در وسط سالن مدتم به اطراف نظر می انداخت و کله اش درست مثل یک تماشاگر تنیس که روبه روی تور نشسته، به این سو و آن سو حرکت می کرد. کوچیکه طوری رفتار می کرد که انگار می خواهد تصمیم بگیرد در کدام صف بایستد. اما، این نوع ایستادنش بود که توجه مرا به خود جلب کرد. بازوی چپش را نزدیک بدنش قرار داده بود و کت بلندی به تن داشت. تا این جا هیچ جیز عجیبی در کار نبود و پوشیدن کت بلند می توانست به خاطر فصل زمستان باشد. اما به نظرم هنوز هم یک جای کار ایراد داشت. مطمئن بودم که یک اسلحه همراه خودش دارد. با کمی دقت بیشتر متوجه شدم که بزرگه هم بدن را طوری به باجه تکیه داده تا اسلحه اش روی زمین نیفتد.
اگر به مرد کوچک تر حمله می کردم، گندهه می توانست به هنگام تلاش برای خلع سلاح کردن او دخلم را بیاورد. اگر به طرف مرد درشت تر هم می رفتم، کوچیکه از فرصت استفاده می کرد و با تهدید مشتریان حاظر، یکی از تحویلداران بیچاره را گروگان می گرفت. بهترین راه این بود که کمی راه بروم، منتظر بمانم، از بانک بیرون بزنم و درخواست کمک کنم. کمک؟ ولی من که عددی نبودم. می شود گفت یک بازنشسته بودم. پس بهتر است مثل افراد عادی به پلیس زنگ بزنم. در این صورت ناشناس هم می مانم.
همین که راه افتادم، کوچیکه هم شروع به حرکت کرد. کتش را به کناری زد و از زیر آن یک یوزی نیمه خودکار بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن:
- خیلی خوب، همه...
مردنی تر از آن بود که بتواند جمله اش را تمام کند. در یک لحظه به این فکر افتادم که برای پنهان کردن اسلحه به این کوچکی، چرا یک کت به آن بزرگی؟! و بعد بلافاصله دوباره زمستان به خاطرم رسید. خوشبختانه این من نبودم که سد راه او شدم. بلکه یک مامور محافظ هفت تیر به دست که احتمالا او هم متوجه تمام نشانه هایی شده بود که من دیده بودم، زحمت این کار را بر عهده گرفت. البته خوشبختانه برای من و بدبختانه برای آن مامور محافظ که نفهمیده بود گندهه هم همدست اوست. گندهه در حالی که برای رسیدگی به حال و وضع کوپیکه می رفت، با یک ضربه اسلحه به پشت سر مرد محافظ ، او را تقریبا از پا انداخت. به گمانم نگهبان پیش از آنکه فرصت فکر کردن به چیز دیگری را داشته باشد، جان داد و بدنش شروع کرد به تکان خوردن. جسد او روی کوچیکه افتاد و خون همه جا را گرفت.
گندهه یک لحظه همان جا ایستاد. گویی که می خواهد تصمیم بگیرد چه بکند.کمی خشم از چشمانش پیدا بود، اما ترس نه. دوباره به فکرم رسید که به طرفش هجوم ببرم، اما فاصله خیلی زیاد بود. بهتر بود منتظر بمانم. در اطرافم همه مردم جیغ می کشیدند و از وحشت التماس می کردند و برخی هم با پیش بینی دستورهای بعدی گندهه، پیشاپیش روی زمین دراز کشیده بودند. صدای جیغ و داد و فریاد اصلا ناراحتش نمی کرد که این، هم خوب بود هم بد. خوب به این خاطر که یک مرد مسلح خونسرد الکی به کسی شلیک نمی کند و بد به این دلیل که ممکن است بدون درنگ و سنجیدن شرایط شلیک کند.
فضا به نظر شلوغ و پرهیاهو می رسید. تنها افرادی که ساکت و آرام ایستاده بودند، من بودم و او. برای یک لحظه نکاه هایمان به هم گره خورد. نکند فهمیده؟ چگونه می توالد فهمیده باشد؟ صدای نزدیک شدن آژیرها، نگاه های خیره ما را شکست و گندهه به آرامی و با صدای بلند به همه دستور داد روی زمین بخوابند. من هم همان طور که دستور می داد عمل کردم و پیش از دراز کشیدن، چند قدم جلوتر رفتم. تنها چهار پنج متر با او فاصله داشتم. گفت:
- اگه کارهایی رو که بهتون میگم انجام بدین، هیچ کس صدمه نمی بینه. این تنها یه دزدیه که یه جای کارش ایراد پیدا کرده، من می خوام شما مردم نازنین رو گروگان بگیرم تا بتونم فرار کنم.
لازم نبود حرف بیشتری بزند و همین کار را هم کرد. همه ما دیده بودیم که او چه کاری کرده و می تواند آدم بکشد. واژه گروگان هم در سخنان کوتاه او مشخص کرد که اگر خواسته هایش برآورده نشوند، ممکن است جانمان به خطر بیفتد.
پلیس از راه رسید و ارتباط ها بلافاصله برقرار شد. مرد می خواست از یک راه امن به بیرون از بانک فرار کند و خودش را به فرودگاهی اختصاصی که یک هواپیما در آن جا منتظر اوست، برساند و به کوبا برود. تهدید کرد که در غیر این صورت، هر ده دقیقه یکی از گروگان ها را می کشد. می خواست برای اطمینان از افتادن در دام پلیس، تعدادی از گروگان ها را هم همراه خود ببرد. حالا تهدید به کشتن گروگان ها یک چیز بود و عمل به آن تهدید یک چیز دیگر. حتی کشتن مرد نگهبان هم با این ماجرا تفاوت داشت. چرا که او در اوج هیجان نگهبان را کشته بود. به نظر می رسید که گندهه هم همین حس را دارد. با نزدیک شدن اولین مهلت ده دقیقه ای، همه گروگان های پیش چشمش را از نظر می گذراند. نگاهش به من افتاد، اما عبور کرد و به دنبال یکی دیگر گشت.
- هی تو! بچه!
همه نگاه ها به عقب برگشت و روی کودک ده ساله ای که پشت مادرش پنهان شده بود، ثابت ماند. گندهه فریاد زد:
- بدو بیا این جا! بدو بیا زود باش. همین حالا!
و پسرک بیشتر پشت مادرش پنهان شد.
می توانستم ببینم که می خواهد حرکت نهایی را انجام دهد. یک کودک را بکش تا بفهمند تو در تصمیمت جدی هستی. نمی توانستم بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. شاید هم می توانستم. آیا می توانستم آن قدر پنهان شوم و منتظر بمانم تا همه این اتفاقات رخ دهد و بعد راهم را بکشم و بروم؟ آموزش های پیشین به من می گفت که می توانم. بازرس گفته بود:
- اتفاقات بد و وحشتناکی ممکن است در اطراف شما رخ دهد، اما این وظیفه شما نیست که مانع آن ها شوید.
من هم اتفاقات وحشتناکی دیده و از کنار آن ها گذشته بودم. اما امروز دیگر نمی شد. بلند شدم، یک گام اساسی به جلو برداشتم و گفتم:
- منو به جای اون بگیر. بچه رو ول کن . من را به جاش بگیر.
همه به من نگاه کردند. برخی فکر می کردند که من احمقی هستم که فکر می کنم این یک فیلم سینمایی است. می شد از چشمان آنان خواند که التماس کنان می گویند:
- محض رضای خدا بگیر بشین تا قبل از این که تصمیم بگیره تو رو بکشه.
اما دیگر خیلی دیر شده بود. درست مثل پزشکی که بیمارش را به اتاق عمل دعوت می کند، گفت:
- خیلی خب دلیر خان، بیا این جا نزدیک در و جلوش زانو بزن.
این مرد یا دیوانه بود، یا عاقل یا هر دوی آن ها. خیلی اتفتقی و در حالی که به طرف من می آمد، پرسید:
- نظامی هستی؟
پاسخ دادم:
- نه، فقط مثل آرایشگرا لاغرم.
باید سریع واکنش نشان بدهم. چون در حالتی که جلوی در زانو زده ام، هیچ شانسی برای غافلگیر کردنش ندارم.
- تو با این کارت منو از یک مشکل بزرگ نجات میدی.
با این جمله خیال او را راحت کردم تا نگران تلاش های آخرین لحظه من برای فرار و آزادی نباشد. این جمله درست همان چیزی بود که من به آن نیاز داشتم. اگر نسبت به من محتاط بود، نمی توانست سمت نگاه و از آن مهم تر اسلحه اش را از من برگرداند. در یک لحظه به همراه هم به طرف در حرکت کردیم. ناگهان بازویم را دور گردنش انداختم. گردن او هم مثل یک خلال دندان شکست و در دم جان سپرد. حتی فرصت شلیک هم پیدا نکرد. همه چیز کاملا سریع و بدون سر و صدا انجام شد و او بر روی زمین افتاد. به اطراف که نگاه کردم، دیدم مردم با ترس و وحشت به من خیره شده اند. به گمانم تصور می کردند که حالا من خودم می خواهم آن ها را گروگان بگیرم. من می دانستم که مرد را به آسانی و بسیار سریع کشته ام. آن ها هم می دانستند که با یک موجود عجیب و غریب طرفند.
یکی از تحویلداران گوشی را برداشت و با پلیس حرف زد. ناگهان محوطه پر از افراد یونیفورم پوشی شد که همگی جلیقه ضد گلوله به تن داشتند. شاید در این وضعیت همه چیز عادی بود، اما دیدن جزئیات و توجه به آن ها به طور ناخودآگاه ناشی از آموزش های ویژه من بود. نهایتا همه منتظر خودروهای پلیس ماندیم توسط آن ها به پاسگاه کلانتری منتقل شدیم. من را به اتاق مصاحبه راهنمایی کردند و آن جا یک فیلم ویدیویی کامل از آن چه در داخل بانک اتفاق افتاده بود، نشانم دادند. من هم همه چیز را تایید کردم. بازرسی که حالا نامش را به خاطر نمی آورم، گفت:
- شما متهم به قتل هستین. اما این مدرک شهادت میده که کارتون دفاع از خود بوده.
از نظر کارشناسی حرف او درست نبود. چرا که من واقعا با مرگ دست و پنجه نرم کرده بودم و این، تا حدودی معادل همان چیزی بود که مرد می گفت. بنابراین هیچ بحثی نکردم. پرسید:
- شما قبلا نظامی بودین؟
و با دقت وراندازم کرد. به نظر رسید که افراد پلیس فیلم را دیده و با خود چنین اندیشیده اند که من چگونه با آن تسلط بر گندهه غلبه کرده ام. گفتم:
- نه
و البته نمی دانستم در ادامه چه بگویم. آیا می توانستم بکویم تخصص من در کشتن است؟ من صدها نفر را کشته و گیر نیفتاده بودم. این ها به من چه می گویند؟ "جوجه"
با تعجب گفت:
- چیزی گفتی؟
گفتم:
- جوجه. من یه عالمه جوجه تو مزرعم کشتم. یه عالمه جوجه رو به موت. شما باید بدونین نقطه ضعف هر کس کجاست. البته دستای منم خیلی قوی ان.
می خواستم بگویم این دست ها صدها قفسه سینه را شکافته و قلب های تپنده را از درون آن ها بیرون آورده اند.
برایم وثیقه 50 هزار پوندی بریدند و شوهرم آمد مرا با خود برد. گفت که دفعه بعد که می خواهم به شهر بیایم، او به همراهم خواهد آمد:
- تنهایی سفر کردن برات خطرناکه. خیلی خطرناک!
حالا دیگر این عبارت به یک اصطلاح تبدیل شده است.
مایکل مک پارتلن
-
پاسخ: داستان کوتاه
ترس
…چرخی در اتاق زد و رو به رویش ایستاد و گفت:
- نه! تو بگو، من چی چیم از این یارو کمتره؟
جوابی نداد، مات و مبهوت فقط در چین و چروک چهره اش، دنبال خطوط ضرب دری می گشت. معتقد بود که خطوط ضرب دری چهره، شانس می آورد. گفت:
- واسه ما که اومد نداشت، ولی فکر می کنم برای اون چلمن، حسابی اومد داشته.
منتظر بود که جوابی بشنود، اما چیزی نگفت. دستش روی لبه صندلی می لرزید. احساس کرد که سرگیجه دارد. چشمش سیاهی می رفت. نشست. دوباره رو به روی هم بودند. این بار به زبان آمد:
- چیه؟ می ترسی؟
- من؟ عمری...از اون...؟ هه! ول معطلی بابا.
- ولی ترسیدی! نیگا کن. دستات داره می لرزه. صورتت سرخ شده. دوستش داری؟
جوابی نداد و فقط نگاه کرد. پیش خودش فکر کرد که شاید واقعا می ترسد. اما لرزش دست هایش؟
- دکتر گفته باید قرصامو عوض کنم. خیلی به هم ریختم، خیلی!
بلند شد. به زحمت. در و دیوار اتاق دور سرش چرخید و سقف روی سینه اش خراب شد. گفت:
- امروز...همین امروز باید تکلیفم رو با این...روشن کنم...
انگار که چیزی را فراموش کرده باشد، پشت گردنش را خاراند و چشم هایش را بست. سعی کرد به چیزی فکر نکند. داشت فکر می کرد که به چه چیزی فکر نکند. نمی شد.
- تو ترسیدی! تو دیگه حتی اختیار خودت رو هم نداری.
- خفه!
- با اون یارو، صب تا شب می گه و می خنده و تو هیچ اختیاری نداری، داری؟
- آره دوستش دااشتم، ولی دیگه تمومه. اون دیگه مال من نیست. اون دیگه منو نمی خواد...راستی فکر می کنی اون هنوزم منو دوست داشته باشه؟...من که می دونی، ترسی از اون یارو ندارم. همین امروز می رم و تکلیفم رو روشن می کنم...راستی ...
داشت فکر می کرد که راستی راستی ترسیده است.احساس کرد که باید کاری کند. باید از این ترس فرار می کرد.
پشت پنجره، هوا مثل هر روز بود. تصمیم داشت سیگاری بگیراند و تا ته کوچه آواز بخواند و در شلوغی خیابان گم شود. خواست قبل از رفتن چیزی بگوید. اما نگفت. دست هایش را دور سرش گرفته بود و سرش را برده بود لای زانوهاش. نخواست گریه اش را ببیند. بی صدا از اتاق بیرون رفت و تنهایش گذاشت. سیگارش را این دست و آن دست کرد. جیب هایش را دنبال کبریت گشت، اما از کبریت خبری نبود. کلافه شده بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و صدای زمزمه واری از ته کوچه شنید. بعد، صدا را در شلوغی خیابان گم کرد. دست هایش هنوز می لرزید.
حسین نوروزی
-
پاسخ: داستان کوتاه
نامه
سارق بانک داستان خود را در یاد داشت های کوتاهی به تحویل دار بانک تحویل داد. تپانچه را در یک دست گرفت و با دست دیگر یاد داشت را به او داد. در یاد داشت اول آمده بود:
این یک سرقت مسلحانه است، زیرا پول درست مثل وقت است و من برای ادامه زندگی به آن نیاز زیادی دارم. پس تکان نخور. دستت را بگذار جایی که من ببینم و آژیر خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان می کنم.
تحویلدار، زن جوان بیست و پنج ساله ای بود، چراغ هایی را دید که خیابان زندگی اش را روشن می کرد، برای اولین بار طی سال ها روشن شد. دست هایش را جایی گذاشت که او ببیند و هیچ دگمه و زنگ خطری را فشار نداد. با خود گفت:
- آی خطر، آی خطر. تو چقدر مثل عشقی.
بعد از خواندن یاد داشت آن را به مرد مسلح برگرداند و گفت:
- این یاد داشت خیلی کلی است. نمی توانم با آن ارتباط برقرار کنم.
سارق جوان بیست و پنج ساله یاد داشت دوم را که می نوشت، جریان برق افکارش را در دستان خود حس می کرد. با خود گفت:
- آی پول، آی پول. تو چقدر مثل عشقی.
توی یاد داشت بعدی اش نوشت:
این یک سرقت مسلحانه است. زیرا این جا فقط یک قانون جاری است، پولت که تمام می شود ول معطلی. بنا براین دست هایت را بگذار جایی که من ببینم، دگمه زنگ خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان می کنم.
زن جوان یاد داشت را گرفت و بی هوا دستش به دست غیر مسلح سارق خورد. تماس دست مرد مسلح به آنی راه کشید به خاطره اش و همان جا جا گرفت. نور دائمی شد که هر وقت گم می شد، می توانست با آن راه خود را بیابد. حس کرد همه چیز را به خوبی می بیند، گویی حجابی ناشناس را برداشته بودند.
به دزد گفت:
- فکر می کنم حالا بهتر سر درمی آورم. اما همه این پول هم تو را به جیزی که می خواهی نمی رساند.
نگاهی به چشم او انداخت و بعد به تپانچه اش خیره شد، در نگاهش عمقی بود و آرزو می کرد همان جا جلوی چشم مرد، ثروتمند شود. با خود گفت:
- آی عشق، آی عشق، تو چقدر مثل طلایی هستی که قرار است خرج من شود.
سارق خمار می شد. وزن همه رویاهایش را در تپانچه می یافت. درباره این لحظه و لحظه هایی که از راه می رسید فکر کرد، آن ها گنج ما را تهدید می کنند. نمی توانم تو را به آن سرعتی بردارم که به عظمت دست می یابی. آی پول، آی پول، لطفا مرا نجات بده. زیرا هوسی، هوس ناب که فقط خودش را می خواهد.
مرد مسلح حس می کرد که آنتراکت هایش، فضایی است که درون او گشوده می شود و تلنبار می شود، طوری که نمی داند حرکت بعدی اش چه خواهد بود.
دوباره نوشت. توی یاد داشت بعدی اش آمده بود:
حالا نوبت فیلم زندگی من است، فیلم بی خوابی هایم. سواری ترسناکی دراتوبوس، خلسه ای شبانه که می خواهم از شرش خلاص شوم که نورش نمی گذارد بخوابم. در خیابان دنبال نامه با باد رفته ای می دوم که زندگی ام را عوض می کند.پول را رد کن اینجا آبجی تا دست بکشم لای موهایش. این هفت تیر که می بینی، تفنگ آب نداده است.پس دست هایت را بگذار جایی که من ببینم و سعی هم نکن هیچ آژیری را به صدا دربیاوری وگرنه مخت را داغان می کنم.
زن جوان که نامه را می خواند، حس کرد دست های درونی اش بر این لحظه از زندگی چنگ انداخته.
با خود گفت:
آی عشق، آی عشق، تو خودتی با همه شفافیت. زیر لنزهای تو می فهمم چه می خواهم.
زن جوان و مرد جوان به چشم های هم خیره شدند و دو راه بین آن ها ساختند.درز یک راه زندگی مرد، مثل آدم کوچولوها به سمت او پیش می رفت و در راه دیگر زندگی زن به مرد نمی رسید.
به مرد گفت:
- پول عشق است. هر کاری بگویی می کنم.
همه پول را توی کیسه ریخت که خودش هم سهمی در آن داشت.
زن که همه پول ها را خالی کرد، بانک غرق خواب بود، خواب شیرینی بدون شیرینی. سرانجام همه به خواب رفتند و خواب درختانی را می دیدند که هیچ وقت پول نمی شد. همه پول را در کیسه ریخت. سارق بانک و تحویلدار با هم از بانک بیرون رفتند. درسنت انگار هر کدام گروگان دیگری است. گر چه دیگر لازم نبود، تپانچه را رو به او گرفت که مثل کودکی بین آن ها بود.
استیون شوتسمن