ا بو العینا بر سفره ای بنشست ـ فالود ه ای برایش نهاد ند ـ مگــر کمی شیر ین بود ـ گفت ـــ این فــالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحـــی شود ساخته انـــد
عبید زاکانی
Printable View
ا بو العینا بر سفره ای بنشست ـ فالود ه ای برایش نهاد ند ـ مگــر کمی شیر ین بود ـ گفت ـــ این فــالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحـــی شود ساخته انـــد
عبید زاکانی
عـــر بی را از حال زنش پر سید ند ـ گفت ـــ تا زند ه است تازینده است و همچنا ن مار گزنــد ه است
عبید زاکانی
کسی مرد ی را د ید که بر خر ی کند رو نشسته ـ گفتش ـ کجــا میروی ـ گفت ـ به نماز جمعه ـ گفت ــ ای نا د ان اینک سه شنبه با شد ـ گفت اگـــر این خــر شنبه ام به مسجــد رسا نـــد نیکبخت با شم
عبید زاکانی
اسبی د ر مسا بقه پیشی گــرفت ـ مـــرد ی از شاد ی با نگ بر د اشت و به خـــود ستا ئی پـــرد اخت ـ کســـی کــه د ر کنار ش بـــود گفت ـ مگـــر این اسپ از آن تــوست ـ گفت نه ـ لیکن لگا مش از مـــن ا ست
عبید زاکانی
ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی
عبید زاکانی
(نورالعلوم ـ شیخ ابوالحسن خرقانی)حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله تعالی، بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی . صاحب دلی بشنید و گفت : اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی ، بسیار از این فاضل تر بودی .
روزی پيغمبر فرمود: كه هنگام تولد فرزند، فرشته ای از آسمان نازل ميشود ورحم را باز ميكند . فرزند كه بدنيا آمد فرشته ای ديگر نازل ميشود و رحم را ميبندد.مردی عرض كرد: ای رسول خدا ، گمانم فرشته اول به خانه من آمد ولی فرشته دوم نيامد
مردی به زنی گفت روی خود را بنما تا ببينم تو خوشکل تری يا همسر من؟ زن که بسيار حاضر جواب بود گفت : برو از شوهرم بپرس که هم من را ديده هم همسر تورا بسيار ديده است.
خوی مردان خدا
آورده اند که چند یار در صحبت ابراهیم ادهم بودند و ابراهیم از راه کشت یا درو و یا باغبانی طعامی به دست می آورد و به شب با ایشان افطار می کرد.
روزی به صحرا رفته بود و دیر بماند. یاران گفتند «بیایید بی او افطار کنیم، باشد که پس از این زودتر بیاید.» چیزی بخوردند و خفتند. چون ابراهیم بازگشت و ایشان را خفته یافت، رحمش آمد و گفت: «مسکینان چیزی نخورده اند و گرسنه خفته.»
درحال آرد پاره ای خمیر کرد و خواست تا آتش برافروزد، محاسن بر خاک نهاده بود و در آتش می دمید. ایشان گفتند :«ما افطار کرده ایم.» ابراهیم گفت :«پناشتم که گرسنه خفته اید و چیزی نیافته.» ایشان گفتند :«ببین ما با او چه کرده ایم و او با ما چه می کند؟»