جمعی از دزدان به خانه مردی ساده لوح ريختند و تمام اموال و دارايی او را به غارت بردند . در عين شلوغی و غارت مرد ساده لوح كه ديد چيزی برايش نگذاشته اند رو به دزدان كرده و گفت :‹ حالا كه تاخت و تالان است صد تومان هم زير پالان است›
Printable View
جمعی از دزدان به خانه مردی ساده لوح ريختند و تمام اموال و دارايی او را به غارت بردند . در عين شلوغی و غارت مرد ساده لوح كه ديد چيزی برايش نگذاشته اند رو به دزدان كرده و گفت :‹ حالا كه تاخت و تالان است صد تومان هم زير پالان است›
قديمها عروس و دامادها و دختر پسر ها همه در يك خانه و گاهی او قات بر پشت بام ميخوابيدند . زنی شبانگاه بر پشت بام بر بالين دختر ودامادش رفت و به آنها گفت کمی مهربانتر بخوابيد هوا سرد است و کمی جلوتر رفت و به پسر و عروسش گفت کمی از هم فاصله بگيريد هوا خيلی گرم است . عروش که صحبت مادر شوهر را شنيده بود گفت:
قربون برم خدا رو
يک بوم و دو هوا رو
اين سر بوم گرما رو
اون سر بوم سرما رو
يک نفر قصاب ، موقع کار کردن استخوانی به دستش فرو رفت و اورا زخمی کرد.
برای معالجه به نزد طبيب رفت و رانی گوسفند با خود برد. طبيب از آنجا که نگاهش به ران گوسفند افتاده بود. استخوان را از لای زخم بر نداشت و دارويی به او داد تا چند روز ديگر مراجعه کند.
بيچاره قصاب چند روز بعدبا رانی ديگر برگشت وپس از معاينه، طبيب به او گفت : که جای اميدواری است و برو هفته آينده بيا .
قصاب هفته بعد مراجعه کرد وچون طبيب حضور نداشت دستيار يا همان منشی اش جريان را سوال کرد و قصاب گفت :که قرار بود امروز طبيب استخوان را از لای زخمم بيرون می آورد .شاگرد روی زخم را باز کرد و استخوان را که کار ساده ای بود برداشت وقصاب با دعای خير آنجا را ترک کرد. وقتی طبيب بازگشت از منشي سوال کرد که آيا کسی به مطب مراجعه نکرد. ومنشي جريان قصاب را باز گو کرد. و طبيب گفت ای وای بر تو که مارا از گوشت خوردن انداختی . اين استخوان را من خودم لای زخم گذاشته بودم.
مردي به دوستش گفت: شرابي در خانه دارم كه هفت ساله است.
دوستش گفت :پس زود تر آن را بياور تا نوش جان كنيم.
ودوستش گفت : اگر ميخواستم به كسي بدهم هفت ساله نميشد و سال اول تمام شده بود.
شعبی می گوید : در قصر حکومتی نزد "عبدالملک مروان " خلیفه اموی نشسته بودم که سر بریده " مصعب بن زبیر " را آوردند و برابر او گذاشتند در این حال مضطرب و ناراحت شدم . خلیفه پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟ گفتم : ماجرای شگفت انگیزی است ، در همین جا نزد " عبید الله بن زیاد " بودم دیدم که سر مبارک امام حسین ( علیه السلام ) را آوردند و پیش او گذاشتند و پس از مدتی در همین مکان خدمت " مختار ثقفی " رسیدم دیدم که سر ابن زیاد را آوردند و مجدداًچندی نگذشت که در همین جا سر مختار را پیش مصعب آوردند و اکنون نیز سر مصعب را پیش تو می بینم .
عبدالملک بعد از شنیدن این ماجرا از کثرت تاثر و ناراحتی فورا از جای خود بلند شد و دستور داد تا آن قصر را خراب کرده و با خاک یکسان کنند که شاید به خیال خود جلوی تقدیر الهی را بگیرد
در ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی:
«شبی در نماز بود، آوازی شنید که: هان بوالحسن! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: این بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کسی سجودت نکند؟
آواز آمد: نه از تو نه از من!»
وقتی نواب امیرزاده، محسن میرزا در اثر بدگویی و حسادت درباریان مورد خشم سلطان وقت واقع شد. عاقبت به حکم شاه او را فلک و چوب زدند، وی در همانحال برای خوشامد سلطان رباعی زیر را سرود:
حاسد چوبدید پیشه شه جای مرا
می خواست که بفشرد همی پای را
تا آنکه زبان حاسدم بسته شود
بوسید به حکم شه، فلک پای مرا !
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است :
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند )) .
مرد ثروتمند خنديد و گفت : (( به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))
كارگران يكصدا گفتند : (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )) .
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .))
مسيح گفت : (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .))
شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه درائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند
سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند...
شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.
و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.
ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.
دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.
زماني گذشت ... بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت.
آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.
يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود.
رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.
حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.
بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت
چهار تن دوست در گوشه یی نشسته بودند و هر یک ازایشان از آرزوهای خود دممیزد.ناگهان یکی از آن میانگفت: اگر قرار شود امشب هر فرد بشری هر چه میخواستبدان نائل آید هر یک از شما چه خواهید خواست؟اولی گفت: پول نقد به قدرستارگان آسماندومی گفت:بشکه یی از شراب که هیچ گاه تمام نشودسومیگفت:حرمسرایی مانند حرمسرای هارون الرشیدچهارمی ساکت بود وقتی از او پرسیدند توچه آرزوییداری؟جواب داد:آرزو دارم که به جوار رحمت ایزدی بپیوندیدو منوارث مصیبت زده هر سه نفرتان باشم