-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت درویش و ده
درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم
ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟ گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ; اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!
-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت سلطان محمود و طلخک
سلطان محمود غزنوي به طلخك گفت كه تو با اين جامه يك لا در سرما چه مي كني؟ كه من با اين همه جامه مي لرزم؟ گفت : اي پادشاه تو نيز مانند من كن تا نلرزي. گفت : مگر تو چه كرده اي؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!
-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت دانشمند و نامه
فاضلي به يكي از دوستان صاحب راز خود نامه مي نوشت. شخصي پهلوي او نشسته بود و به گوشه ي چشم نوشته ي او را مي خواند. بر وي دشوار آمد بنوشت: اگر در پهلوي من دزدي ننشته بودي و نوشته مرا نمي خواندي همه اسرار خود را بنوشتمي.
آن شخص گفت والله مولانا من نامه تو را نمي خواندم. گفت: اي نادان پس از كجا دانستي كه ياد تو در نامه است!
-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت سقف خانه
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!
-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت دزد و صاحب خانه
دزدي به خانه اي رفت. چيزهايي يافت آنها را بست و در گوشه اي گذاشت و به اتاق هاي ديگر رفت. در اين هنگام صاحب خانه بيدار شد وبسته را برداشت و مخفي كرد. دزد برگشت و بسته را نيافت. رو به صاحب خانه كرد و گفت: حالا خودت انصاف بده دزد منم يا تو!
-
پاسخ: حکایات زیبا
حکایت ساده لوح و پول
ساده لوحي را در بيابان ديدند كه با اوقات تلخي جاي جاي زمين را مي كند و چيزي را جست و جو مي كرد. از او پرسيدند: چه كار مي كني؟ پاسخ داد: پولي را در اين زمين دفن كردم. اكنون آن را هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم. گفتند: مگر وقتي آن را دفن كردي برايش نشاني نگذاشته بودي؟ گفت: چرا؟ پرسيدند: نشاني چه بود؟ گفت: لكه ي ابري كه روي اين نقطه از زمين سايه انداخته بود
-
پاسخ: حکایات زیبا
حكايت لباس انيشتين
انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ انيشتين لبخندي زد و پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. انيشتين جواب داد: چه احتياجي هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.
-
پاسخ: حکایات زیبا
عباس صفوی در شهر خود اصفهان ، از همسر خود سخت عصبانی شده، و خشمگین میشود و در پی غضب او دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد ، خبر باز نگشتن دختر که به شاه میرسد بر ناموس خود که از زیبایی خیره کننده ای بهر ه داشت به وحشت افتاد ماموران تجسس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولی او را نمیابند .
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاب میشود و از در اتفاق به در حجره محمد باقر استر آبادی که طلبه ای جوان و فاضل بود میرود ، در حجره را می زند و محمد باقر در را باز میکند .
دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می گوید : از بزرگ زتدگان شهرم و خانواده ام صاحب قدرت اگر در برابر بودنم مقاومت کنی تورا به سیاست سختی دچار میکنم
طلبه جوان از ترس او را جا میدهد ، دختر غذا طلب میکند . طلبه میگوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم ، دختر میگوید بیاور ، غذا می خورد و می خوابد.
وسوسه به طلبه جوان روی می آورد ولی طلبه جوان به حق دفع وسوسه میکند . آتش غریزه شعله می کشد او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش بر روی آتش چراغ خاموش میکند.
ماموران تجسس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می افتد احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند ولی دختر از حجره بیرون آمد چو اورا یافتند با صاحب حجره او را به عالی قاپو منتقل کردند .
عباس صفوی از محمد باقر سوال میکند : دیشب در برخورد با این چهره زیبا چه کردی ؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد از طرفی خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد . چون از سلامت فرزندش مطلع میشود بسیار خوشحال میشود ، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد دختر هم که از شدت پاکی آن طلبه جوان بهت زده بود قبول میکند بزرگان را می خواننند و عقد آن دختر را با طلبه فقیر مازندرانی می خوانند و از آن به بعد است که او معروف به میر داماد میشود و چیزی نمیگذرد که اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ از جمله ملا صدرای شیرازی را تربیت میکند
-
پاسخ: حکایات زیبا
یهــود ی از نصرانی پــرسیــد
ــ موسی بر تر است یا عیسی
ـ گفت : عیسی مرد گان را زند ه میکرد ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد
ـ عیسی در گهواره سخن میگفت اما موسی در چهل سالگی می گفت خدایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند
عبید زاکانی
-
پاسخ: حکایات زیبا
مـــرد ی کود کی را د ید که میگر یست و هر چند ما د رش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد ـ گفت ـــ خاموش شو نه ماد رت را به کار گیرم ـ ما د ر گفت ـــ این طفل تا آنچه گــوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند
عبید زاکانی