-
پاسخ: حکایات زیبا
مردی را زنی بود و در کار عشق وی نیک رفته بود و آن زن را سپیدی در چشم رفته بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بی خبر بود .
تا روزی که عشق وی روی در نقصان نهاد . گفت : این سفیدی در چشم تو کی پدید آمد ؟
زن گفت : آنگه که کمال عشق تو را نقصان آمد !
( میبدی ، کشف الاسرار)
-
پاسخ: حکایات زیبا
نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد . در آیینه نگه کرد وروی خود
سیاه دید . متحیر شد . هر حیلت که کرد سودی نداشت . از شرم روی به کس ننمود تا سه روز بر آمد . پاره
پاره آن سیاهی کم می شد. ناگاه یکی در بزد ، گفت: « کی است ؟ » گفت: « نامه ای آورده ام از جنید».
نامه بر خواندف نبشته بود که : « چرا در حضرت عزت به ادب نباشی ؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می
باید تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود»
-
پاسخ: حکایات زیبا
یک روز شخصی به دکان سلمانی رفت.سلمانی ناشی بود ،سر او را برید
مشتری فریاد کشید:
ای مرد چه می کنی؟سرم را بریدی!سلمان گفت:ساکت باش ،سر بریده
سخن نمی گوید!
-
پاسخ: حکایات زیبا
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید: چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده تا یا بیست تا ... جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که تو بهش سلام می کنی
دوست دستیه که تو رو از تاریکی و نا امیدی بیرون می کشه درست هنگامی که دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائیه که نام تو رو زنده نگه میداره
حتی زمانیکه دیگران تو رو به فراموشی سپردن
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است
یک دیوار محکم و قوی
درژرفای قلب انسانها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید !
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن
زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
و فرزندم یکبار دیگر جواب بده
چند تا دوست داری؟
سپس ایستاد و مرا نگریست
در انتظار پاسخ من
گفتم اگر خوش شانس باشم فقط یکی و آنهم تویی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش را به تو می سپارد در تنهائیت تو را همراهی می کند
و در غمها تو رادلگرم می کند
کسی که اعتمادی را که تو به دنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آنرا حل می کند
و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به تو گوش میسپارد
بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد
-
پاسخ: حکایات زیبا
شريف رضى گويد : من مى گويم :
امام (ع) راست گفته است و در بيمارى اجر و ثوابى نيست زيرا بيمارى از چيزهايى است كه آن را عوض است نه مزد. عوض در برابر دردها و بيماري هايى است كه از سوى خداوند بر بنده مى رسد ، ولى اجر و ثواب در برابر عملى است كه از بنده سر زده است پس ميان عوض و ثواب فرقى است كه امام با علم نافذ و رأى صواب خويش بيان فرموده است
-
پاسخ: حکایات زیبا
سليمان ديلمى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم فلانى در عبادت و ديانت و فضيلت چنين و چنانست.
فرمود : عقلش چگونه است؟
گفتم نمى دانم ، فرمود :
پاداش به اندازه عقل است ، همانا مردى از بنى اسرائيل در يكى از جزاير دريا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا مى كرد يكى از فرشتگان از آنجا گذشت و عرض كرد پروردگارا مقدار پاداش اين بنده ات را به من بنما خداوند به او نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد ، خدا به او وحى كرد همراه او باش پس آن فرشته به صورت انسانى نزد او آمد. عابد گفت تو كيستى ؟
گفت : مردى عابدم چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم پس آن روز را با او بود ، چون صبح شد فرشته به او گفت : جاى پاكيزه اى دارى و فقط براى عبادت خوب است. عابد گفت : اينجا يك عيب دارد. فرشته گفت : چه عيبى؟
عابد گفت : خداى ما چهارپائى ندارد ، اگر او خرى مى داشت در اينجا مى چرانديمش به راستى اين علف از بين مى رود ! فرشته گفت : پروردگار كه خر ندارد ، عابد گفت : اگر خرى مى داشت چنين علفى تباه نمى شد ، پس خدا به فرشته وحى كرد :
همانا او را به اندازه عقلش پاداش مى دهم (يعنى حال اين عابد مانند مستضعفين و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است مشرك و كافر نيست ليكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد
-
پاسخ: حکایات زیبا
ابن سنان گويد به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم :
مرديست عاقل كه گرفتار وسواس در وضو و نماز مى باشد :
فرمود : چه عقلى كه فرمانبرى شيطان مى كند؟ گفتم : چگونه فرمان شيطان مى برد ؟
فرمود : از او بپرس وسوسه اي كه به او دست مي دهد از چيست ؟
قطعا به تو خواهد گفت از عمل شيطانست
-
پاسخ: حکایات زیبا
ملا نصر الدين بر در خانه اش نشسته بود كه شخصی با اسبش از آنجا عبور كرد. ملا به آن شخص گفت بفرماييد وآن شخص سريع از اسبش پياده شد و گفت چشم ميخ اسبم را كجا بكوبم . ملا گفت ميخ اسبت را بر سر زبان من بكوب كه ديگر تورا تعارف نكنم
-
پاسخ: حکایات زیبا
شخصی خروسی رادزديد و صاحب خروس بدنبالش دويد تا اوراگرفت . امادزد اعتراف نميكرد وقسم ميخورد كه من ندزديده ام. ناگهان چشم صاحب خروس به دم خروس افتاد وگفت : قسم مخور كه باوره دمب خروس برابره
-
پاسخ: حکایات زیبا
بيچاره ای قرض بسيار داشت روزی يکی از طلبکاران به او گفت: خودت را به ديوانگی بزن و هر کس که برای گرفت قرض آمد فقط به بگو پلا س و آنها گمان ميکنند ديوانه شدی دست از سرت بر ميدارند. و قرض دار هم به مدت زيادی چنين کرد . تا اينکه همه طلبکاران باورشان شد که اوديوانه شده و از پول خود صرف نظر کردند.
بنا بر اين همان شخصی که اين کار را به او ياد داده بود روزی به در منزلش رفت و ضمن اينکه به او گفت: کارت را خيلی خوب انجام دادی مبلغ پولی که به او قرض داده بود از او درخواست کرد اما او درجواب می گفت « پلاس » و مرد گفت :« ای مردک با همه پلاس با ما هم پلاس»