دیریست برق چشمان خورشیدکم را نمی بینم!
نمیدانم حسادته ماه است یا شقاوته ابرهای بی رحم
یا شاید این قلب تارک شب است که تاب دیدنه برق چشمانه خورشیدم را ندارد
شاید هم چشمان خورشیدم دیگر مرا نمی بیند
دیریست برق چشمان خورشیدکم را نمی بینم!
نمیدانم حسادته ماه است یا شقاوته ابرهای بی رحم
یا شاید این قلب تارک شب است که تاب دیدنه برق چشمانه خورشیدم را ندارد
شاید هم چشمان خورشیدم دیگر مرا نمی بیند
من نه آبشارم که هردم سر به زیر آرم
من آن کوهم که دست آسمان در دست خویش دارم/
من نه آن ساقه ی خم گشته ی ژولیده ی یاسم
من همان سرو بلندم،لانه ها در قلب خویش دارم/
من نه آن جوی ضعیف کوچه هایم
آن خروشان بحر مواجم،بسی ناگفته ها در کام خویش دارم...
(اشکان)
P A R H A M (01-09-11)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks