دلم راضی به این فرجامه نافرجام نیست،ولی من نقش بازی میکنم
تنم شاکی ازین رنجو ملامت های بی پایان که نیست،ز سوز دیده ام با اشک خون بازی میکنم
دلیل آتشو آشوبه قلب بی کسم چیست؟دلم را روز و شب به بودنه این حسه تلخ راضی میکنم...
Printable View
دلم راضی به این فرجامه نافرجام نیست،ولی من نقش بازی میکنم
تنم شاکی ازین رنجو ملامت های بی پایان که نیست،ز سوز دیده ام با اشک خون بازی میکنم
دلیل آتشو آشوبه قلب بی کسم چیست؟دلم را روز و شب به بودنه این حسه تلخ راضی میکنم...
دیریست برق چشمان خورشیدکم را نمی بینم!
نمیدانم حسادته ماه است یا شقاوته ابرهای بی رحم
یا شاید این قلب تارک شب است که تاب دیدنه برق چشمانه خورشیدم را ندارد
شاید هم چشمان خورشیدم دیگر مرا نمی بیند
کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده،زنده،خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درده منو درو دیوار نمی فهمه
واسه تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزه من،خالی تر از دیروزه
هربار که سپیده دم زد،دل من در پی تو پر می زند
در عبور از کوچه و پس کوچه ها،در هر خانه و میخانه زند...
بعد از گذره پیچ و خم راهه دور
در به در،شهر به شهر،کوه به کوه
آماده ام تا به تو ای شمس پر از عشق و نور
هم دهمت چشم و دل و هم دهمت جان و روح
تا برق نگاهت کندم کوره کور
راضیم از تو گر رسد،بار دگر طوفان نوح
آزمودن دوست بهر رفاقت خطاست
بهر رفاقت اندکی صداقت رواست
ور نه دگر بدون صدق و وفا
نه دوسته خوب،نه دوستی معنا نداشت
صد بار دُر من به چاه افتاد،صد بار به چاه رفتم و بیرونش کشیدم.میترسم دُر من در چاه در پی صدف باشد!
اگر از بهر تو شعری ساختم،یا به یادت غزلی آواختم.
همه را نزد تو پوچ و تهی یافتم.
کودکی کردمو یک بار دگر باختم.
شعر را ساختی از بهر او
دل را باختی از بهر او
نه تو اکنون برده ای ای جان من
چون که خود را ساختی از بهر او
او ندانست قدر ان شعر تو را
او همانا باخت از بهر تو
کاش لب وا کنی و مرا صدا کنی
کاش بخندی و جان ادعا کنی
کاش در هجوم سبز نگاهت
خلوت دل را خالی از انزوا کنی