ما در تلاش خلعت عریانی خویشیم
ای فکر جامه این همه بر دست ما مپیچ
( واعظ قزوینی )
باید با"ن" میگفتید ... عیبی نداره من میگم:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
ما در تلاش خلعت عریانی خویشیم
ای فکر جامه این همه بر دست ما مپیچ
( واعظ قزوینی )
تا جــــــام نگیـــری نرســـی از پـــی مـقـصـــدطی کردن این راه به دست است قدم نیست
چیست این افسانه هستی،خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه، ما را نیست
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم غلط
|
طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند
وز تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود ياد سمن نمیکند
دل از من برد و روی از من نهاد
خدا را با که این بازی توان کرد
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگریبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
رد پای همه ثانیه ها
پشت یک پرده شفاف بلور
*
و دو دستی که هوا را پس زد
و صدایی که مرا در خود خواندبرای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
2sib (19-02-08)
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks