™Ali (19-03-11), M A H R A D (19-03-11), ViViD (11-06-11)
™Ali (19-03-11), M A H R A D (19-03-11), ViViD (11-06-11)
M A H R A D (06-04-11), mehrdad_ab (20-03-11), ViViD (11-06-11)
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچ كس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزل گه نيست
مي خور كه چنين فسانه ها كوته نيست
*********************
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كزخواب كسي را گل شادي نشكفت
كاري چه كني كه با عجل باشد جفت
مي خوركه بزير خاك ميبايد خفت
********************
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمده اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
*******************
M A H R A D (20-03-11), nima_hl (21-03-11), ViViD (11-06-11)
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی او را ز در خانه براندیم
هر جا گذری غلغله شادی و شورست
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و تو را ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم
ماننده ی افسون زدگان ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه بیهوده نخواندیم
از نُه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم این زاویه ماندیم
طوفان بتكاند مگر "اميد" كه صد بار
عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم
اخوان ثالث اسفند 1343
arven_andomil (21-03-11), Labyrinth (21-03-11), mehrdad_ab (01-04-11), nima_hl (21-03-11), Shahryar (01-04-11), ViViD (11-06-11)
فلـک را نـدانـم چـه دارد گمان
که ندهد کسی را به جان،خود امان
کسـی را اگـر سـالهـا پـــرورد
در او جـز بـه خوبـی دمـی ننگـرد
ز تخت انـدر آرد نشاند بـه خاک
از ایـن کـار نـی ترس دارد نه باک
بـه مهـرش مـدار ای برادر امید
اگـر چـه دهـد بـی کـرانت نـویـد
.
.
.
.
چنین است رسـم ســـرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
این نیز بگذرد ...
اهمیت و ارج زندگی در همین است که موقت است ؛
که تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی ...
و آن جا "انسانیت" است ..
M A H R A D (01-04-11), mehrdad_ab (06-04-11), ViViD (11-06-11)
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
M A H R A D (18-04-11), nima_hl (17-04-11), ViViD (11-06-11)
|
چه زیباست این غزل حافظ، ان کنتم تعلمون :
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جلالت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
M A H R A D (08-06-11), ViViD (11-06-11)
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
- حزین لاهیجی -
arven_andomil (10-06-11), ™Ali (15-06-11), mehrdad_ab (08-06-11), ViViD (11-06-11)
این یکی از شیواترین و زیباترین غزلیات شادروان رهی معیری هست :
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
[توضیح در مورد قسمت Bold شده : معیری تا پایان عمر خویش متاسفانه مجرد زیست.]
sirYahya (03-04-14)
باز امشب اي ستاره ي تابان نيامديباز اي سپيده ي شب هجران نيامديشمعم شکفته بود که خندد به روي توافسوس اي شکوفه ي خندان نيامديزنداني تو بودم و مهتاب من چراباز امشب از دريچه ي زندان نيامدي؟؟؟با ما سر چه داشتي اي تيره شب که بازچون سرگذشت عشق به پايان نيامدي؟؟؟شعر من از زبان تو خوش صيد دل کندافسوس اي غزال غزلخوان نيامديگفتم به خوان عشق شدم ميزبان ماهنا مهربان من تو که مهمان نيامديديوان حافظي تو و ديوانه ي تو مناما پري، به ديدن ديوان نيامدينشناختي فغان دل رهگذر که دوشاي ماه قصر بر لب ايوان نيامديگيتي متاع چون منش آيد گران به دستاما تو هم به دست من ارزان نيامدصبرم نديده اي که چه زورق شکسته ايست
اي تخته ام سپرده به طوفان نيامديعيش دل شکسته عزا ميکني چرا ؟عيدم تويي که من به تو قربان، نيامديدر طبع شهريار خزان شد بهار عشقزيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي
(استاد شهریار.
روحـــش شـاد )
M A H R A D (17-06-11)
5 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 5 میهمان)
Bookmarks