M A H R A D (05-04-08)
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد.
ما ز اقلیمی پاك-
كه بهشتش نامند-
بچنین رهگذری آمده ایم.
گذری دنیانام-
كه نامش پیداست-
مایه پستی هاست.
ما ز اقلیم ازل-
ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم
چو یكی تشنه بدیدار سراب آمده ایم
مادر آن روز نخست-
تك و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخنی ازپدر و مادر دلبند نبود
یكزمان دانستیم-
پدرومادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
كه پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سینه تنگ-
اشك در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانكاه نداشت
سینه اش سنگین بود-
قوت آه نداشت.
با نگاهی میگفت:
پس از آن خستگی و پیری و بیماریها-
دفتر عمر پدر را بستند
ای پسر جان، بدرود!
ای پسر جان، بدرود!
لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه-
اثری هیچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حیرانش را
بست و دیگر نگشود.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی كه ز تلخی رگ جان میگسلد:
روزی از راه رسید-
كه چنان روز مباد
روز ویرانگر سخت
روز طوفانی تلخ
كه به دریای وجودم همه طوفان انگیخت
زورق كوچك بشكسته ما-
در دل موج خروشنده دریا افتاد
كاخ امید فرو ریخت مرا-
مادر خسته تن خسته دلم-
زمن آهنگ جدائی دارد
حالت غمزده اش-
چشم ماتمزده اش بامن گفت:
كه از این بندگران عزم رهائی دارد.
***
مادرم آنكه چو خورشید بما گرمی داد-
پیش چشمم افسرد
باغ سر سبز امیدم پژمرد
اشك نه، هستی من-
گشت در جانم و از دیده برخسار دوید
مادرم رفت و به تاریكی شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پرید.
***
زندگی دفتری ازخاطره هاست
خاطراتی كه ز تلخی رگ جان میگسلد:
لحظه یی میاید-
لحظه یی صبر شكن-
كه یتیمی سر راهی گرید
پدری نیست كه گردی ز رخش برگیرد
مادری نیست كه درمانده یتیم-
جای در دامن مادر گیرد.
***
زندگی دفتری از خاطره هاست:
بارها دیده ام و می بینم-
مادری اشك آلود
با نگاهی پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهی دستی خویش-
بهر تنها فرزند-
سالها حسرت و ناكامی اندوخته است
پشت سر می بیند-
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی
پیش رو مینگرد-
كوه تا كوه پریشانی و بی سامانی
من بجز سكه اشك-
چه توانم كه بپایش ریزم؟
نه مرا دستی هست-
كه غمی از دل او بردارم
نه دلی سخت كزو بگریزم
***
ما همه همسفریم
كاروان میرود و میرود آهسته براه
مقصدش سوی خدا آمدهایم-
باز هم رهسپر كوی خدائیم همه
ما همه همسفریم
لیك در راه سفر-
غم و شادی بهم است
ساعتی در ره این دشت غریب-
میرسد «راهروی خسته» به «خرم كده» یی
لحظه یی در دل این وادی پیر-
میرسد «همسفری شاد» به «ماتمكده»یی
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد:
یكنفر در شب كام-
یكنفر در دل خاك
یكنفر همدم خوشبختی هاست-
یكنفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز كنیم-
عمرمان میگذرد
وز سر تخت مراد-
پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم
پدر خسته براه-
مادر بخت سیاه-
سوواران پسر و دختر تنها مانده-
عاشقانی كه زهم دور شدند-
دخترانی كه چو گل پژمردند-
كودكانی كه به غربت زدگی-
خفته در گور شدند-
همگی همسفریم.
***
تا ببینیم كجا، باز كجا،
چشممان باردگر-
سوی هم بازشود؟
در جهانی كه در آن راه ندارد اندوه-
زندگی باهمه معنی خویش-
ازنو آغاز شود.
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
M A H R A D (05-04-08)
خدایا ،بشكن این آئینه ها راكه من از دیدن آئینه سیرممرا روی خوش از زندگی نیستولی از زنده ماندن ناگزیرم
از آنروزیكه دانستم سخن چیست ؟-همه گفتند:این دختر ،چه زشت است .كدامین مرد او را می پسندد ؟عجب بی طالع و بی سر نوشت است .
چو در آیینه ببینم روی خودرادر آید از درم ،غم با سپاهیسیه روزی نصیبم كردی اما -نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هر جا پا نهم، از شومی بخت -نگاه دلنوازی سوی من نیستاز این دلها كه بخشیدی بمردم -یكی در حلقه ی گیسوی من نیست
مرا دل هست ااما دلبری نیستسرم دادی و سامانم ندادیبمن حال پریشان دادی ، اما -سر زلف پریشانم ندادی
به هر جا مهرویان رخ نمودند -نبردم توشه ای جز شرمساریخزیدم گوشه ای سر در گریبانبه درگاه تو نالیدم بزاری
چو رخ پوشم زبزم خوبرویان -همه گویند: او مردم گریز استنمیداندد زین درد گرانبار -فضای سینه ی من ناله خیز است
به هر جا همگنانم حلقه بستندنگینش دختری ناز آفرین بودزشوم روی نازیبا درآن صبح -سرمن لحظه ها بر آستین بود
چومادر بندم در خلوت غمبه لطف ومهربانی مینوازدولی چشم غم آلودش گواهستكه در اندوه دختر میگدازدببام آفرینش جغد كورم
كه در ویرانه هم نا آشنایمنه آهنگی مرا ، تا نغمه خوانم -نه روشن دیده ای ،تا پرگشایمخدایا بشكن این آیینه ها را
كه من ازدیدن آیینه سیرممرا روی خوشی از زندگی نیستولی از زنده ماندن نا گزیرمخداوندا ،خطا گفتم ، ببخشای
توبرمن سینه ای بی كینه داریمرا همراه رویی ناخوشآیند-دلی روشنتر از آیینه دادیمرا صورت پرستان خواردارند-
ولی سیرت پرستان میستایندبه بزم پاك جانان چون نهم پایدرد دل را برویم میگشایندمیان سیرت وصورت ،خدایا-
دل زیبا به از رخسار زیباستبه پاس سیرت زیبا ،كریما-دلم برزشتی صورت شكیباست
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
bahare (26-02-08)
|
|
عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است
جو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم غم با سیاهی
سیه روزی نسیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه ی گیسو ی من نیست
مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
مرا حال پریشان دادی
اما سر زلف پریشانم ندادی
به هر جا ماه رویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به در گاه تو نالیدم زاری
چون رخ پوشم به بزم خوب رویان
همه گفتند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه ی من ناله خیز است
به هر جا همگنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا ریبا در ان جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود
چو مادر بیندم در خلوت غم
زراه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر میگدازد
به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم
خدایا بشکن این آیینه هارا
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه روی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی
مرا صورت پرستان خوار دانند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاکبانان چون نهم پای
در دل را به رویم میگشایند
میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما!
دلم بر زشتی صورت شکیباست.
Fog (05-04-08)
دل بی تاب من با دیدنت آرام میگیرد
اگر دوری ز آغوشم نگاهم کام میگیرد
مرا گر مست می خواهی نگاهت را نگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام میگیرد
تو نوشین لب میان جمع، خاموشی، ولی چشمم
ز هر موج نگاه دلکشت پیغام می گیرد.
Fog (05-04-08)
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها
مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها
عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها
داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها
گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها
سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks