سفر مكن
هر چه كنی بكن ولی
از بر من سفر مكن
یا كه چو می روی مرا
وقت سفر خبر مكن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مكن
روز جدایی ات مرا یك نگه تو میكشد
وقت وداع كردنت
بر رخ من نظر مكن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مكن
من كه ز پا نشسته ام
مرغك پر شكسته ام
زود بیا كه خسته ام
زین همه خسته تر مكن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا مهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مكن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می كشد
خون به دل پدر مكن
هر چه كه ناله می كنم
گوش به من نمیكنی
یا كه مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مكن
Bookmarks