آن شنيدم که عاشقي جانباز
وعـظ گفتي بهخطـه شيراز
ناگهـان روستائيـي نـادان
خالي از نور ديده و دل و جان
ناتراشيده هيـکل و ناراست
همچو غولي از آن ميان برخاست
گفت اي مقتـداي اهل سخــن
غـم کارم بخـور که امشب مـن
خـرکي داشتم چگونه خري
خري آراسته بههر هنري
يک دم آوردم آن سبک رفتار
بـهتفرج ميانه بازار
ناگهانش زمن بدزديدند
زين جماعت بپرس اگر ديدند
پير گفتا بدو کهاي خرجو
بنشين يک زمان و هيچ مگـو
پس ندا کرد سوي مجلسيان
که اندرين طايفه ز پير و جوان
هرکه با عشق در نياميــزد
زين ميانه بهپاي برخيزد
ابلهـي همچو خــر کريهلقا
زود برجست از خـري برپـا
پير گفتش توئي که در ياري
دل نبستي بهعشـق؟ گفت آري
بانگ برداشت گفت اي خـردار
هان خرت يافتـم بيار افسار






پاسخ با نقل قول
Bookmarks