ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نيستم
زنده با عشقم ، اسير سود و سودا نيستم
عا شق ديوانه اي بودم ، که بر دريا زدم
رهررو گمگشته اي هستم ، که بينا نيستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا ناديده اي
تا بدا ني اينقدرها ، هم شکيبا نيستم
بسکه مشغولي به عيش و نوش هستي غافلي
از چو من بي دل ، که هستم در جهان ؛ يا نيستم
دوست مي داري زبان با زان باطل گوي را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نيسنم
دل به دست آور شوي از مهربانيهاي خويش
ليکن آنروزي ، که من ديگر به دنيا نيستم
پاي بند آزخويشم ، مهلتي اي شمع عشق
من براي سوختن اکنون مهيا نيستم
هيچکس جاي مرا جاي ديگر نمي داند کجاست
آنقدر در عشق اوغرقم که پيدا نيستم
معيني کرمانشاهي
Bookmarks