درد در رگ هایم جاریست
در انزوای ناکجای ذهنم چراغی دیگر فرو می میرد
دیدگانم به تاریکی خو می گیرند
و هیولایی دیگر در من زاده می شود
از تاریکی قلبم می نوشد و می بالد
هیولایی که حالا خود "من شده است
با رگ هایی سرشار از درد
ذهنی خاموش
و دیدگانی تاریک...
Bookmarks