دستاشو تو دستم گرفتم . خیلی وقت بود ندیده بودمش. به حالت التماس بهش گفتم به ما هم سربزن.خونهءما هم بیا.اون ولی ساکت بود.ومن مدام ازش می خواستم که به خونمون بیاد.چشمای آبیش پر از اشک شد.منم گریم گرفت.وقتی بیدار شدم می خواستم برم خونشون.کمی که گذشت یادم افتا الان چند ساله که بابا بزرگم فوت کرده.