زندگینامه گنجشك

آسمان بغض در گلو فشرده بود و كبود گشته بود
كه ناگهان بغض آسمان فرو ریخت و اشكهایش را نثار زمین كرد
در همان لحظه گنجشكی خسته از سخنان نا آشنا
با بالهای زخمی و دلی حزین كهكشان را به نظاره نشسته بود
ناگهان سواری دید كه بر تندر مغرور زمان می تازید
سوار با دلی لطیف و كمی هم مغرور
فغان كه فخر تندر او را تهی از مهر كرده بود
ولی ای كاش سوار نجابت او را برای خود می ربود
از دور كه می آمد سوی چشمانش بر گرمی وجود گنجشكمی افزود
نزدیك گنجشك شد و سایه اش را بر سر گنجشك گسترانید
چندی ماند
با دلی پر تلاطم و نگاهی غریب و كلامی نا آشنا
گنجشك گفت : ترا چه شده آرام گیر
سوار گفت : .....................................
ولی نه این حرف دلش نبود
گنجشك گفت : سلام این زیباترین كلام بر تو باد
و سوار بی هیچ سخنی بر چشمان گنجشك خیره گشته بود
گنجشك گفت : می مانی
سوار گفت : اینجا بی قرارم در راهی كه هستم خوشترم
گنجشك گفت : بمان كه آشنا شوی بمان كه با تو بمانم
سوار گفت : تو را در این راه مشقتی است
گنجشك گفت : می مانم و زیبا می نگرم
سوار گفت : همراه نه نه !!!
گنجشك آرام گرفت و هیچ نگفت
دلش شكسته بود انگار نمی خواست سوار از او دور شود
چشمان آسمان با این منظره خیس تر شد
سوار عزم به رفتن كرد
ولی نمی توانست نگاه از چشمان معصوم گنجشك برباید
گنجشكی كه بالهای خسته اش خیس و سنگین شده بود
گنجشكی كه جز او سایبانی نداشت
گنجشك گفت : وقتی آمدی وفور خنده لبهایم را فرا گرفت
وقتی آمدی جانم ترنم دوباره نسیم را زیر قطره های باران لمس كرد
سوار گفت : باران كه تمام شد خواهم رفت
گنجشك آرام گرفت و دیگر هیچ نگفت
هر چه انتظار كشیدند آسمان آرام نگرفت
سوار بی حوصله شد و گنجشك را در باران رها كرد و رفت
حال لحظه به لحظه پرهای گنجشك از قطره های باران سنگین تر می شود
ولی همانجا مانده به امید آنكه سوار راه رفته را باز گردد
و زیر لب دعا می كند ای كاش نجابت تندر او را از رفتن باز دارد .