از وقتی بچه بدنیا اومده بود 1 ماهی میگذشت ولی هنوز شناسنامه نداشت . پدر بچه ماموریت بود و مادر باید دست به کار میشد
دخترک دیگه واسه خودش خانومی شده بود رفت به سمت ثبت احوال
وقتی وارد شد پلاکاردی رو که روش نوشته بود شناسنامه جدید رو دید و به سمتش حرکت کرد یه آقایی باریش هاو ابروهای مشکی مسئول اونجا بود
خانم به سمتش حرکت کرد و گفت : سلام ببخشید میخواستم برای بچم شناسنامه بگیرم
آقاهه که سرش تو کار بود گفت : مدارکو اوردین
خانمه گفت: ب ب بله ایناهاش
آقاهه همین طور که سرش تو برگه ها بود مدارکو گرفت و یه شناسنامه ی جدید برداشت و نوشت زیر لب گفت چه اسم قشنگی مهدی
اسم خود آقاهه هم مهدی بود . نوشت نام نام خانوادگی تاریخ تولد رسید به اسم اولیا اسم پدر ..... اسم مادر نازنین ...
دیگه خود نویس هم نمینوشت دستشم نمیتونست حرکت بده همین طور که داشت اسم مادرو مینوشت نازنین یه قطره اشکش روی اسم افتاد و جوهرش پخش شد خانمه داد زد : هووی آقا ببین شناسنامه رو چیکار کردی . شناسنامه بچمو چیکارکردی
آقاهه صورت پر از اشکشو بالا اورد و دخترک و دید
آره دخترک برای اون فقط تصویری از دخترکی این خانم مونده بود ولی حالا خیلی ناز شده بود مثه اسمش ناز
چشمشون تو چشم هم افتاد خانمه اول چهره ی پنهان شده زیر ریش اونو نشناخت ولی بعد از چند لحظه چشمای پر از اشک آقاهه رو شناخت درست مثه همون روزی بود که با گریه به دخترک میگفت نرو
دخترک تازه فهمیده بود چقدر دنیا کوچیکه!