نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد . در آیینه نگه کرد وروی خود

سیاه دید . متحیر شد . هر حیلت که کرد سودی نداشت . از شرم روی به کس ننمود تا سه روز بر آمد . پاره

پاره آن سیاهی کم می شد. ناگاه یکی در بزد ، گفت: « کی است ؟ » گفت: « نامه ای آورده ام از جنید».

نامه بر خواندف نبشته بود که : « چرا در حضرت عزت به ادب نباشی ؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می

باید تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود»